آدم بی گناه پای دار می رود ولی سر دار نمی رود
روایت است که در یک درگیری قتلی رخ می دهد و قاتل فرار می کندمامورین به شخصی مضنون می شوند و او را دستگیر می کنندفرد مضنون هر چه التماس می کند که من بی گناهم حرفش را قبول نمی کنندو پس از محاکمه چون شاهدی ندارد به اعدام محکوم می شودروز اعدام طناب بر گردن او می بندند و بالای دار می کشنداما طناب پاره می شود و از بالای دار می افتدوقتی دوباره می خواهند او را بالا بکشند قاتل اصلی که جز تماشاگران بوده جلو می آید و می گوید : او را رها کنید ، او بی گناه است و قاتل منم پس او را به زندان می برند و بی گناه را آزاد می کنندمقصود این مثل این است که شخص بی گناه مجازات نخواهد شدو در پایان بی گناهی اش ثابت می شود ، ولو به پای چوبه ی دار
آدم برهـنه از آب نمی ترسد
کسـی که چیزی برای از دست دادن ندارد ، از هیچ چیز واهمه نمی کند
آتش خشک و تر را با هم می سوزاند
آتش خشک و تر را با هم می سوزاند
کنایه از این است که هر گاه مصیبتی وارد شود ، همه کس را در بر می گیرد
اگر کسی اشتباهی کند و مصیبتی وارد شود هم گریبان خودش را خواهد گرفت هم شاید دیگران که بی گناه بوده یا نقشی نداشته اند
تو اتش به نی در زن و در گذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر
«سعدی»
وندر او پیر وبرنا هیچ کس باقی نماند
آتش اندر بیشه چون افتد نه تر ماند نه خشک
«کاتبی ترشیزی»
آتش چو بر شعله بر کشد سر
چه هیزم خشک و چه گـُـل ِ تر
«ناصر خسرو »
---
آخر شاعری ، اول گدایی استانسان بی تحرک مانند آب راکد است می گندد و از بین می رود ، پس باید همیشه در جنب و جوش و تکاپو باشد
«شهریار»شاعر ، مسلک عرفانی دارد ، هیچ وقت در فکر اندوخته مالی نیست
آب که یک جا بماند می گندد
سکون و بی تحرکی موجب فساد استآب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب
برابر : آب که از سر گذشت در جیحون چه به دستی ، چه نیزه ای ، چه هزاروقتی که مصیبتی به سراغت آمد ، کم یا زیاد آن فرقی نداردآب کم با سراب یکی است.
آب کم سراب است
وقتی احتیاج انسان رفع نشود تفاوتی با سراب - که وهم و خیال است - ندارد
---آب زیر کاه بودن
کنایه از ناقلا ، زیرک ، مزَوِر و تو دار بودن است.
در ظاهر آرام ولی در باطن شریر بودن
به گفت سیاوش بخندید شاه
نبود آگه از آب در زیر کاه
«فردوسی»
آبروی ریخته جمع نمی شود
آبرو و حیثیت انسان چیزی نیست که وقتی از بین رفت بتوان آن را برگرداندآب رفته به جوی برنمی گردد
نعمت یا سعادت از دست رفته ، دوباره به دست نمی آید
آب در هاون کوبیدن
کنایه است از کار بی مصرف کردن ، کار بی نتیجه ، کار بدون ثمر ، کار بی خودی انجام دادن
کنایه است از کار بی مصرف کردن ، کار بی نتیجه ، کار بدون ثمر ، کار بی خودی انجام دادن
آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم
چیزی که در طلب آن بوده ایم ، در دسترس بوده و ما غافل بوده ایم
آب به آسیاب دشمن می ریزد
دانسته یا ندانسته به دشمن یاری می دهد و با او همکاری می کند
چیزی که در طلب آن بوده ایم ، در دسترس بوده و ما غافل بوده ایم
آب به آسیاب دشمن می ریزد
دانسته یا ندانسته به دشمن یاری می دهد و با او همکاری می کند
آب از سرچشمه گل آلود است
یا آب از بنه تیره استکار از ریشه خراب استسخن هرچه گفتم همه خیره بودکه آب روان از بنه تیره بود«فردوسی»
آب از آسیاب ( آسیا ) افتادن
یا آب از بنه تیره استکار از ریشه خراب استسخن هرچه گفتم همه خیره بودکه آب روان از بنه تیره بود«فردوسی»
آب از آسیاب ( آسیا ) افتادن
پس از هیاهو و هنگامه ای بسیار ، سکوت و آرامش پیدا شدن
همین که آب ها ریخت از آسیاب
بیارمش باز این لب جوی آب
من لای چرخ و پره هنوزم به پیچ و تاب
جایی که آب ریخته از آسیاب عمر
«امثال و حکم»
همین که آب ها ریخت از آسیاب
بیارمش باز این لب جوی آب
من لای چرخ و پره هنوزم به پیچ و تاب
جایی که آب ریخته از آسیاب عمر
«امثال و حکم»
آب از آب تکان نمی خورد
کنایه از آرامش و ایمنی به حد کمال موجود بودن. دریا رفته است تو گویی به خوابهیچ نمی خورد تکان آب از آبرفته گویی همه ذرات به خوابنخورد هیچ تکان آب از آب
" ایرج میرزا "کنایه از آرامش و ایمنی به حد کمال موجود بودن. دریا رفته است تو گویی به خوابهیچ نمی خورد تکان آب از آبرفته گویی همه ذرات به خوابنخورد هیچ تکان آب از آب
از خجالت آب شد
آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری كه ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شكستگی است كه خجلت زده را یارای سر بلند كردن نباشد و از فرط انفعال و سر افكندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید.
اما فعل آب شدن كه در این عبارت به كار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده كه به صورت ضرب المثل در آید.
نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از «بایزید بسطامی» پرسید. شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت كه درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : «یا شیخ، این چیست؟» گفت : «یكی از در درآمد و سئوالی از حیا كرد من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.»
به قول علامه قزوینی :
«گفت این بیچاره فلان كس است كه از خجالت آب شده است.»
این عبارت از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمد و در مواردی كه بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.
آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری كه ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شكستگی است كه خجلت زده را یارای سر بلند كردن نباشد و از فرط انفعال و سر افكندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید.
اما فعل آب شدن كه در این عبارت به كار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده كه به صورت ضرب المثل در آید.
نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از «بایزید بسطامی» پرسید. شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت كه درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : «یا شیخ، این چیست؟» گفت : «یكی از در درآمد و سئوالی از حیا كرد من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.»
به قول علامه قزوینی :
«گفت این بیچاره فلان كس است كه از خجالت آب شده است.»
این عبارت از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمد و در مواردی كه بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.
از دماغ فیل افتاد
این مثل در مورد افرادی به كار می رود كه از خود راضی باشند و عجب و تكبر بیش از حد و اندازه آنها دیگران را ناراحت كند. در چنین مواردی گفته می شود : «مثل اینكه از دماغ فیل افتاده.»
در خلال مدت شش ماه كه كشتی نوح چون پر كاه بر روی امواج خروشان در حركت بود از سرگین و پلیدی مردم و فضولات حیواناتی كه در كشتی بوده اند سطح و هوای كشتی ملوث و متعفن شد و ساكنان كشتی به ستوه آمده نزد نوح رفتند و صورت واقعه را معروض گردانیدند. آن حضرت به در گاه كریم كارساز مناجات فرموده امر الهی صادر شد كه دست به پشت پیل فرودآورد.
چون به موجب فرمان عمل نمود خوك از پیل متولد گشته پلیدی ها را خوردن گرفت و سفینه پاك گشت. آورده اند كه ابلیس دست بر پشت خوك زده موشی از بینی خوك بیرون آمد و در كشتی خرابی بسیار می كرد و نزدیك بود كه كشتی را سوراخ نماید. باری سبحانه و تعالی به بركت دست مبارك نوح كه به فرمان خدا وندی بر روی شیر مالید شیر عطسه ای زده گربه از بینی شیر بیرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت.
از آنجا كه فیل حیوان عظیم الجثه ایست و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده : «حتی اگر خوك مفلوك هم باشد» در مورد افراد خود خواه متكبر معجب مورد استناد و ضرب المثل قرار گرفته است.
این مثل در مورد افرادی به كار می رود كه از خود راضی باشند و عجب و تكبر بیش از حد و اندازه آنها دیگران را ناراحت كند. در چنین مواردی گفته می شود : «مثل اینكه از دماغ فیل افتاده.»
در خلال مدت شش ماه كه كشتی نوح چون پر كاه بر روی امواج خروشان در حركت بود از سرگین و پلیدی مردم و فضولات حیواناتی كه در كشتی بوده اند سطح و هوای كشتی ملوث و متعفن شد و ساكنان كشتی به ستوه آمده نزد نوح رفتند و صورت واقعه را معروض گردانیدند. آن حضرت به در گاه كریم كارساز مناجات فرموده امر الهی صادر شد كه دست به پشت پیل فرودآورد.
چون به موجب فرمان عمل نمود خوك از پیل متولد گشته پلیدی ها را خوردن گرفت و سفینه پاك گشت. آورده اند كه ابلیس دست بر پشت خوك زده موشی از بینی خوك بیرون آمد و در كشتی خرابی بسیار می كرد و نزدیك بود كه كشتی را سوراخ نماید. باری سبحانه و تعالی به بركت دست مبارك نوح كه به فرمان خدا وندی بر روی شیر مالید شیر عطسه ای زده گربه از بینی شیر بیرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت.
از آنجا كه فیل حیوان عظیم الجثه ایست و عظمت و هیبتش دل شیر را می لرزاند، لذا آنچه از دماغ فیل افتاده : «حتی اگر خوك مفلوك هم باشد» در مورد افراد خود خواه متكبر معجب مورد استناد و ضرب المثل قرار گرفته است.
اشرف خر
افراد حریص و طماع را «اشرف خر» گویند. این نام و عنوان مخصوصا به آن دسته از طمعكاران اطلاق می شود كه حرص و طمع و ولع آنها سرانجام به ندامت و پشیمانی منتهی می گردد.
نه خود می خوردند و نه به دیگران می خورانند. نه خودشان از این رهگذر طرفی می بندند و نه آثاری كه نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جای می گذارند. به عبارت دیگر از آن همه ثروت و اندوخته فقط ظلم و بد نامی با خود به گور می برند. اكنون ببینیم اشرف كیست و چه خریت و حماقتی نشان داده كه به صورت اشرف خر ضرب المثل شده است.
ملك اشرف بن تیمور تاش چوپانی معروف به اشرف از امرای جابر و سفاك چوپانیان در آذربایجان، و معاصر شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ صدرالدین موسی بود كه در حرص و طمع و بخل و امساك نظیر نداشت. به سكه طلا عشق می ورزید به قسمی كه پس از تحصیل قدرت هر جا و نزد هر كس از زر ناب و سكه های طلا اثر و نشانی می یافت آن را به زور و عنف می ستاند و در خزانه شخصی خود جای می داد.
اگر چه شادروان عبدالله مستوفی معتقد است كه :«اشرف از القاب پادشاهان صفوی بود و واحد پول طلای كشور را به همین مناسبت اشرفی نامیده اند كه بعدها اشرف افغان به مناسبت اسم خود این تسمیه را ترویج كرد.» ولی برخی از مورخان اعتقاد دارند كه شدت علاقه ملك اشرف به مسكوكات طلا موجب گردید كه سكه زر از آن تاریخ به نام اشرفیه تسمیه و نامگذاری شود و مقصود از كلمه اشرفی همان انتساب به ملك اشرف چوپانی می باشد.
به قول فزونی استرا آبادی :«از بس كه اشرف از زر محفوظ بود تنكه اشرفی را به نام او منسوب ساختند.» كار ظلم و ستم ملك اشرف به حدی بالا گرفت كه علما و روحانیون و مشایخ بزرگ را نیز از خود رنجانید و حتی تصمیم گرفت شیخ صدرالدین موسی را كه غالبا از اعمال و تعدیاتش انتقاد می كرد دستگیر و زندانی كند. شیخ صدر الدین اضطرارا از اردبیل حركت كرد و به گیلان رفت. عده ای از علما و عرفای بزرگ كه از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر كدام به كشوری مهاجرت كرده بودند عاقبت با برخی از خلفای شیخ صدرالدین موسی از قبیل شمس الدین حافظ سلمانی و دیگران به همراهی قاضی محی الدین بردعی، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حركت كردند و در شهر غازان سرای كه پایتخت جانی بیك خان اوزبك پادشاه مغولی و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افكنده در آنجا به وعظ و ارشاد خلق پرداختند.
چون جانی بیگ خان از ورود علما و صلحای مزبور آگاهی یافت. از آنجا كه مسلمانی عادل و صاحبدل بود، یكی از روزهای جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضی محی الدین در اثنای موعظه شرح ستمكاری های ملك اشرف چوپانی را به نوعی تقریر كرد كه جانی بیگ خان و اهل مجلس به گریه افتادند. قاضی محی الدین در ضمن سخنان خود مخصوصا به این حدیث اشاره كرد «كل لكم راع و كل كم مسئول عن رعیته» و گفت :«امروز كه خداوند به جانی بیگ خان قدرت عطا فرمود او مكلف است كه مصیبت و بلای اشرف را از سر مسلمانان آذربایجان دفع فرماید.»
جانی بیگ خان كه مردی دیندار و فضل دوست بود آن چنان تحت تاثیر بیانات نافذ قاضی محی الدین بردعی قرار گرفت كه بی درنگ به تجهیز پرداخت و با سپاهی متشكل از ناراضیان و ستم كشیده ها و افراد ابواب جمع خود كه ظرف یك ماه جمع آوری كرده بود در سال 758 هجری از راه دربند قفقاز عازم آذربایجان شد. اغلب لشكریان جانی بیگ به علت بی برگ و نوایی، ركاب از چوب و لگام از ریسمان داشتند. با این چنین سپاه كه صد كس از ایشان را یك سرباز جنگی كفایت می كرد نخست به اردبیل رفت و روزی چند به انتظار ماند تا شیخ صدر الدین موسی از گیلان رسید، سپس جانب تبریز را در پیش گرفت و بر سر ملك اشراف تاخت.
چون سكنه آذربایجان همه ناراضی بودند لذا پس از زد و خورد مختصری اشرف كه به خوی فرار كرده بود دستگیر شد و جانی بیگ خان بر اثر اصرار حكمران شروان و قاضی محی الدین بردعی فرمان داد شمشیری به پهلویش فرو بردند كه از آن طرف بیرون آمد و اموال و جواهر و زر سرخ و سفیدش را كه بر چهار صد استر ( قاطر) و هزار شتر بار كرده به سمت شهر خوی روانه كرده بود، جانی بیگ خان بدون كمترین زحمت و درد سر یك جا ضبط كرد و سر اشراف را بر در مسجد مراغیان تبریز آویخت.
بیچاره بد بخت مدت چهار ده سال آن همه در راه تحصیل سكه اشرفی خون ریخت و ستم روا داشت، نخورد و انفاق نكرد، سر انجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امرای چوپانی با كشته شدن او منقرض گردید. مستظرفی چون این واقعه شنید بر خریت و حماقت اشرف تاسف خورد و گفت :
دیدی كه چه كرد اشرف خر او مظلمه برد و دیگری زر
افراد حریص و طماع را «اشرف خر» گویند. این نام و عنوان مخصوصا به آن دسته از طمعكاران اطلاق می شود كه حرص و طمع و ولع آنها سرانجام به ندامت و پشیمانی منتهی می گردد.
نه خود می خوردند و نه به دیگران می خورانند. نه خودشان از این رهگذر طرفی می بندند و نه آثاری كه نفع و مصلحت عامه بر آن مترتب باشد بر جای می گذارند. به عبارت دیگر از آن همه ثروت و اندوخته فقط ظلم و بد نامی با خود به گور می برند. اكنون ببینیم اشرف كیست و چه خریت و حماقتی نشان داده كه به صورت اشرف خر ضرب المثل شده است.
ملك اشرف بن تیمور تاش چوپانی معروف به اشرف از امرای جابر و سفاك چوپانیان در آذربایجان، و معاصر شیخ صفی الدین اردبیلی و شیخ صدرالدین موسی بود كه در حرص و طمع و بخل و امساك نظیر نداشت. به سكه طلا عشق می ورزید به قسمی كه پس از تحصیل قدرت هر جا و نزد هر كس از زر ناب و سكه های طلا اثر و نشانی می یافت آن را به زور و عنف می ستاند و در خزانه شخصی خود جای می داد.
اگر چه شادروان عبدالله مستوفی معتقد است كه :«اشرف از القاب پادشاهان صفوی بود و واحد پول طلای كشور را به همین مناسبت اشرفی نامیده اند كه بعدها اشرف افغان به مناسبت اسم خود این تسمیه را ترویج كرد.» ولی برخی از مورخان اعتقاد دارند كه شدت علاقه ملك اشرف به مسكوكات طلا موجب گردید كه سكه زر از آن تاریخ به نام اشرفیه تسمیه و نامگذاری شود و مقصود از كلمه اشرفی همان انتساب به ملك اشرف چوپانی می باشد.
به قول فزونی استرا آبادی :«از بس كه اشرف از زر محفوظ بود تنكه اشرفی را به نام او منسوب ساختند.» كار ظلم و ستم ملك اشرف به حدی بالا گرفت كه علما و روحانیون و مشایخ بزرگ را نیز از خود رنجانید و حتی تصمیم گرفت شیخ صدرالدین موسی را كه غالبا از اعمال و تعدیاتش انتقاد می كرد دستگیر و زندانی كند. شیخ صدر الدین اضطرارا از اردبیل حركت كرد و به گیلان رفت. عده ای از علما و عرفای بزرگ كه از ظلم و ستم اشرف به ستوه آمده هر كدام به كشوری مهاجرت كرده بودند عاقبت با برخی از خلفای شیخ صدرالدین موسی از قبیل شمس الدین حافظ سلمانی و دیگران به همراهی قاضی محی الدین بردعی، از راه دربند قفقاز به جانب دشت قپچاق حركت كردند و در شهر غازان سرای كه پایتخت جانی بیك خان اوزبك پادشاه مغولی و مسلمان دشت قپچاق بود رحل اقامت افكنده در آنجا به وعظ و ارشاد خلق پرداختند.
چون جانی بیگ خان از ورود علما و صلحای مزبور آگاهی یافت. از آنجا كه مسلمانی عادل و صاحبدل بود، یكی از روزهای جمعه به مجلس وعظ آمد و قاضی محی الدین در اثنای موعظه شرح ستمكاری های ملك اشرف چوپانی را به نوعی تقریر كرد كه جانی بیگ خان و اهل مجلس به گریه افتادند. قاضی محی الدین در ضمن سخنان خود مخصوصا به این حدیث اشاره كرد «كل لكم راع و كل كم مسئول عن رعیته» و گفت :«امروز كه خداوند به جانی بیگ خان قدرت عطا فرمود او مكلف است كه مصیبت و بلای اشرف را از سر مسلمانان آذربایجان دفع فرماید.»
جانی بیگ خان كه مردی دیندار و فضل دوست بود آن چنان تحت تاثیر بیانات نافذ قاضی محی الدین بردعی قرار گرفت كه بی درنگ به تجهیز پرداخت و با سپاهی متشكل از ناراضیان و ستم كشیده ها و افراد ابواب جمع خود كه ظرف یك ماه جمع آوری كرده بود در سال 758 هجری از راه دربند قفقاز عازم آذربایجان شد. اغلب لشكریان جانی بیگ به علت بی برگ و نوایی، ركاب از چوب و لگام از ریسمان داشتند. با این چنین سپاه كه صد كس از ایشان را یك سرباز جنگی كفایت می كرد نخست به اردبیل رفت و روزی چند به انتظار ماند تا شیخ صدر الدین موسی از گیلان رسید، سپس جانب تبریز را در پیش گرفت و بر سر ملك اشراف تاخت.
چون سكنه آذربایجان همه ناراضی بودند لذا پس از زد و خورد مختصری اشرف كه به خوی فرار كرده بود دستگیر شد و جانی بیگ خان بر اثر اصرار حكمران شروان و قاضی محی الدین بردعی فرمان داد شمشیری به پهلویش فرو بردند كه از آن طرف بیرون آمد و اموال و جواهر و زر سرخ و سفیدش را كه بر چهار صد استر ( قاطر) و هزار شتر بار كرده به سمت شهر خوی روانه كرده بود، جانی بیگ خان بدون كمترین زحمت و درد سر یك جا ضبط كرد و سر اشراف را بر در مسجد مراغیان تبریز آویخت.
بیچاره بد بخت مدت چهار ده سال آن همه در راه تحصیل سكه اشرفی خون ریخت و ستم روا داشت، نخورد و انفاق نكرد، سر انجام همه به تاراج رفت و جانش را بر سر آن نهاد و دولت امرای چوپانی با كشته شدن او منقرض گردید. مستظرفی چون این واقعه شنید بر خریت و حماقت اشرف تاسف خورد و گفت :
دیدی كه چه كرد اشرف خر او مظلمه برد و دیگری زر
اشكی بریز
عبارت بالا از مصطلاحات باده خواران و میگساران است كه چون به اقتضای مجلس انبساط خاطری دست دهد و هوس نوشیدن باده كنند، به ساقی مجلس اشارتی كرده می گویند : «اشكی بریز» و یا به اصطلاح دیگر، «اشك چشمی بریز»، كه مقصود از اشك همان باده و شراب است و البته به مقدار كم؛ نه زیاد، از ساقی و جام گردان مجلس مطالبه می شود تا به دنباله باده گساری قطع نشود و نشاط خاطر از این رهگذر تشدید گردد.
جام شراب خواری در قدیم هفت خط داشت و برای هركس تا خطی شراب می ریختند كه توانایی برداشت آن را داشت و عیش دیگران را منقضی نمی كرد. این هفت خط عبارت بودند از:
اول خط جور و آن خط لب جام بود كه بعد از آن شراب سر ریز می شد. بعضی از فرهنگ نویسان خط جور را خط «جام جم» هم می گفته اند كه همان خط لب جام باشد. اینك باده گساران به هنگام باده گساری به یكدیگر تعارف می كنند و می گویند : «جور مرا بكش» واژه ی جور مقتبس از همین هفت خط جام جم است، یعنی :«باقی را تو بنوش تا در جام چیزی باقی نماند.»
دوم خط بغداد بود كه كه آن را مشهورترین خط جام هم گفته اند.
سوم خط بصره كه فروتر از خط بغداد قرار داشت.
چهارم خط ازرق آن را به روایت مختلف، خط شب و خط سیاه و در فرهنگ های خط سبز هم نوشته اند. این خط كاملا وسط جام قرار داشت و برای شرابخواران كمال اعتدال بوده است.
پنجم خط اشك كه آن را خط خطر و درشكر و ورشكر هم گفته اند.
ششم خط فرودینه و هفتم خط مزور بود كه این درجات و استفاده ازآن در جرگه ی شرابخواران كاملا رعایت می شد و ساقی و جام گردان مقررات باده گساری و جلوگیری از زیاده روی شرابخواران را دقیقا نظارت می كرد تا هیچ كس بیش از حد و توانایی خویش باده نوشی نكند.
با توجه به مطالبی كه در سطور بالا مسطور افتاد، خط اشك به خط پنجم از جام جمشید گفته می شد و میزان شراب تا این خط از جام از حد متوسط و اعتدال هم كمتر بوده است. به همین جهت شرابخواران این مقدار قلیل از شراب را به قطره ای كه از ابر سیاه یا مژگان چشم بر جام شراب چكیده باشد، یعنی اشك تعبیر كرده اند.
به قول آقای فریدون نوزاد :«هنوز در میان میخواران اشكی و اشك چشم بلبل و بالاخره اشك چشمی بریز مرسوم و متداول است.» كه امروزه از اصطلاحات بالا فقط اشكی و اشكی بریز باقی مانده و باده گساران این دو اصطلاح را هنگامی به كار می برند كه عیش و نوش به حد نهایت و اشباع رسیده باشد و جز اشكی به عنوان حسن ختام مورد نیاز نباشد.
عبارت بالا از مصطلاحات باده خواران و میگساران است كه چون به اقتضای مجلس انبساط خاطری دست دهد و هوس نوشیدن باده كنند، به ساقی مجلس اشارتی كرده می گویند : «اشكی بریز» و یا به اصطلاح دیگر، «اشك چشمی بریز»، كه مقصود از اشك همان باده و شراب است و البته به مقدار كم؛ نه زیاد، از ساقی و جام گردان مجلس مطالبه می شود تا به دنباله باده گساری قطع نشود و نشاط خاطر از این رهگذر تشدید گردد.
جام شراب خواری در قدیم هفت خط داشت و برای هركس تا خطی شراب می ریختند كه توانایی برداشت آن را داشت و عیش دیگران را منقضی نمی كرد. این هفت خط عبارت بودند از:
اول خط جور و آن خط لب جام بود كه بعد از آن شراب سر ریز می شد. بعضی از فرهنگ نویسان خط جور را خط «جام جم» هم می گفته اند كه همان خط لب جام باشد. اینك باده گساران به هنگام باده گساری به یكدیگر تعارف می كنند و می گویند : «جور مرا بكش» واژه ی جور مقتبس از همین هفت خط جام جم است، یعنی :«باقی را تو بنوش تا در جام چیزی باقی نماند.»
دوم خط بغداد بود كه كه آن را مشهورترین خط جام هم گفته اند.
سوم خط بصره كه فروتر از خط بغداد قرار داشت.
چهارم خط ازرق آن را به روایت مختلف، خط شب و خط سیاه و در فرهنگ های خط سبز هم نوشته اند. این خط كاملا وسط جام قرار داشت و برای شرابخواران كمال اعتدال بوده است.
پنجم خط اشك كه آن را خط خطر و درشكر و ورشكر هم گفته اند.
ششم خط فرودینه و هفتم خط مزور بود كه این درجات و استفاده ازآن در جرگه ی شرابخواران كاملا رعایت می شد و ساقی و جام گردان مقررات باده گساری و جلوگیری از زیاده روی شرابخواران را دقیقا نظارت می كرد تا هیچ كس بیش از حد و توانایی خویش باده نوشی نكند.
با توجه به مطالبی كه در سطور بالا مسطور افتاد، خط اشك به خط پنجم از جام جمشید گفته می شد و میزان شراب تا این خط از جام از حد متوسط و اعتدال هم كمتر بوده است. به همین جهت شرابخواران این مقدار قلیل از شراب را به قطره ای كه از ابر سیاه یا مژگان چشم بر جام شراب چكیده باشد، یعنی اشك تعبیر كرده اند.
به قول آقای فریدون نوزاد :«هنوز در میان میخواران اشكی و اشك چشم بلبل و بالاخره اشك چشمی بریز مرسوم و متداول است.» كه امروزه از اصطلاحات بالا فقط اشكی و اشكی بریز باقی مانده و باده گساران این دو اصطلاح را هنگامی به كار می برند كه عیش و نوش به حد نهایت و اشباع رسیده باشد و جز اشكی به عنوان حسن ختام مورد نیاز نباشد.
اشك تمساح می ریزد
گریه دروغین را به اشك تمساح تعبیر كرده اند. خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد.
سابقا معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك چشم تامین می شود. بدین طریق كه هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شكم دراز می كشد. در این موقع اشك لزج و مسموم كننده ای از چشمانش خارج می شود كه حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.
پیداست كه سموم اشك تمساح آنها را از پای در می آورد. فرضا نیمه جان هم بشنود و قصد فرار كنند به علت لزج بودن اشك تمساح نمی توانند از آن دام گسترده نجات یابند. خلاصه هربار كه مقدار كافی حیوان وحشره در دام اشك تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یك حمله آنها را بلع می كند و مجددا برای شكار كردن طعمه های دیگر اشك می ریزد.
گریه دروغین را به اشك تمساح تعبیر كرده اند. خاصه گریه و اشكی كه نه از باب دلسوزی، بلكه از رهگذر ریا و تلدیس باشد، تا بدان وسیله مقصود حاصل آید و سو نیت گریه كننده جامه عمل بپوشد.
سابقا معتقد بودند كه غذا و خوراك تمساح به وسیله اشك چشم تامین می شود. بدین طریق كه هنگام گرسنگی به ساحل می رود و مانند جسد بی جانی ساعت ها متمادی بر روی شكم دراز می كشد. در این موقع اشك لزج و مسموم كننده ای از چشمانش خارج می شود كه حیوانات و حشرات هوایی به طمع تغذیه بر روی آن می نشینند.
پیداست كه سموم اشك تمساح آنها را از پای در می آورد. فرضا نیمه جان هم بشنود و قصد فرار كنند به علت لزج بودن اشك تمساح نمی توانند از آن دام گسترده نجات یابند. خلاصه هربار كه مقدار كافی حیوان وحشره در دام اشك تمساح افتند، تمساح پوزه ای جنبانیده به یك حمله آنها را بلع می كند و مجددا برای شكار كردن طعمه های دیگر اشك می ریزد.
آنکه شتر را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد
اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود «آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد» و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا جز امثله سائره در آید.
در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود وقصد مراجعت به خاک عثمانی - ترکیه امروز - را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد پهلوان نامداری به نام پهلوان عسگر – اصغر - زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند.
پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تامل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد.
خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طی مراحل وارد یزد شد و در حضور جمعی کثیر از معاریف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتی گرفت. این کشتی که در آخر به گلاویزی کشیده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر یزدی منتهی گردید و پهلوان اسلامبولی به وطن مالوفش بازگشت.
پدر پهلوان عسگر که انتظار چنین فتح و فیروزی را نداشت و هرگز تصور نمی کرد که قدرت و توانایی فرزند برومندش تا به این پایه باشد از فرط سرور و خوشحالی مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافی شکر سفید در اختیار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگی و ازیاد قدرت بنوشد، زیرا سابقا معمول بود و اخیرا تجارب علمی هم نشان داده است که قهرمانان ورزشی با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهی انرژی و قدرت بیشتر کسب کنند و با زحمت کمتری پیروز شوند.
باری، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان یزدی این بود که همه روزه به سراغ بقال سر گذر برود و مقرری شکر را اخذ نماید. چون چندی بدین منوال گذشت، روزی بقال سر گذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاری پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جیره او را قطع کرده و دیگر حاضر نیست بیش از این پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پیش پدر رفت تا او را از این تصمیم باز دارد ولی هر چه بیشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتیجه گرفت. در این موقع فکر بکری به خاطرش رسید و شب هنگام که تمامی اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طویله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بیرون کشید.
سپس نردبانی از پای طویله به پشت بام خانه گذاشته الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نیروی شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه ای میخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بیدار شدند. طویله را خالی و الاغ را بر پشت بام دیدند. پدر پهلوان عسگر چون به جریان قضیه واقف شد در مقام چاره جویی برآمد و مقصودش این بود که الاغ را به هر وسیله ای که ممکن باشد بدون کمک و یاری فرزند پهلوانش پایین بیاورد. پس چند تن پهلوان نیرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود. پهلوانان موصوف هر قدر فعالیت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفیع به زیر آورند، زیرا تنها راه چاره و علاج این بود که الاغ را بر دوش گیرند و پله پله از نرده بان پائین آیند، در حالی که انجام چنین کاری از عهده آنها خارج بود. هیچ کدام چنان نیروی شگرفی نداشتند که چنین کار خطیری را انجام دهند.
پس با نهایت یاس و شرمندگی به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که این کار را از ناحیه هیچ کس در یزد ساخته نیست و آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد. پدر پهلوان عسگر یزدی چون بار دیگر به نیروی خارق العاده فرزند سطبر بازویش واقف گردید او را مورد نوازش قرار داد و مقرری شکر را دوباره برقرار کرد.
اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود «آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد» و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا جز امثله سائره در آید.
در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود وقصد مراجعت به خاک عثمانی - ترکیه امروز - را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد پهلوان نامداری به نام پهلوان عسگر – اصغر - زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند.
پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تامل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد.
خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طی مراحل وارد یزد شد و در حضور جمعی کثیر از معاریف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتی گرفت. این کشتی که در آخر به گلاویزی کشیده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر یزدی منتهی گردید و پهلوان اسلامبولی به وطن مالوفش بازگشت.
پدر پهلوان عسگر که انتظار چنین فتح و فیروزی را نداشت و هرگز تصور نمی کرد که قدرت و توانایی فرزند برومندش تا به این پایه باشد از فرط سرور و خوشحالی مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافی شکر سفید در اختیار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگی و ازیاد قدرت بنوشد، زیرا سابقا معمول بود و اخیرا تجارب علمی هم نشان داده است که قهرمانان ورزشی با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهی انرژی و قدرت بیشتر کسب کنند و با زحمت کمتری پیروز شوند.
باری، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان یزدی این بود که همه روزه به سراغ بقال سر گذر برود و مقرری شکر را اخذ نماید. چون چندی بدین منوال گذشت، روزی بقال سر گذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاری پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جیره او را قطع کرده و دیگر حاضر نیست بیش از این پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پیش پدر رفت تا او را از این تصمیم باز دارد ولی هر چه بیشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتیجه گرفت. در این موقع فکر بکری به خاطرش رسید و شب هنگام که تمامی اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طویله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بیرون کشید.
سپس نردبانی از پای طویله به پشت بام خانه گذاشته الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نیروی شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه ای میخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بیدار شدند. طویله را خالی و الاغ را بر پشت بام دیدند. پدر پهلوان عسگر چون به جریان قضیه واقف شد در مقام چاره جویی برآمد و مقصودش این بود که الاغ را به هر وسیله ای که ممکن باشد بدون کمک و یاری فرزند پهلوانش پایین بیاورد. پس چند تن پهلوان نیرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود. پهلوانان موصوف هر قدر فعالیت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفیع به زیر آورند، زیرا تنها راه چاره و علاج این بود که الاغ را بر دوش گیرند و پله پله از نرده بان پائین آیند، در حالی که انجام چنین کاری از عهده آنها خارج بود. هیچ کدام چنان نیروی شگرفی نداشتند که چنین کار خطیری را انجام دهند.
پس با نهایت یاس و شرمندگی به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که این کار را از ناحیه هیچ کس در یزد ساخته نیست و آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد. پدر پهلوان عسگر یزدی چون بار دیگر به نیروی خارق العاده فرزند سطبر بازویش واقف گردید او را مورد نوازش قرار داد و مقرری شکر را دوباره برقرار کرد.
آنچه که عیان است چه حاجت به بیان است
چون مطلبی آنقدر واضح و روشن باشد که احتیاج به تعبیر و تفسیر نداشته باشد، به مصراع بالا استناد جسته ارسال مثل می کنند.
این مصراع از شعر زیر است که ناظم آن را نگارنده نشناخت :
پرسی که تمنای تو از لعل لبم چیست آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
طبسی حائری در کشکولش آن را به این صورت هم نقل کرده است :
خواهم که بنالم زغم هجر تو گویم آنجا که عیانست چه حاجت به بیانست
ولی چون بنیانگذار سلسله گورکانی هند مصراع بالا را در یکی از وقایع تاریخی تضمین کرده و بدان جهت به صورت ضرب المثل در آمده است، به شرح واقعه می پردازیم :
ظهیر الدین محمد بابر هنگامی که پس از فوت پدر در ولایت فرغانه حکومت می کرد و شهر اندیجان را به جای تا***د پایتخت خویش قرار داد، در مسند حکمرانی دو رقیب سر سخت داشت که یکی عمویش امیر احمد حاکم سمرقند و دیگری داییش محمود حاکم جنوب فرغانه بود. بابر به توصیه ی مادربزرگش ایران از یکی از روسا طوایف تاجیک به نام یعقوب استمداد کرد. یعقوب ابتدا به جنگ محمود رفت و او را به سختی شکست داد و سپس امیر احمد را هنگام محاصره اندیجان دستگیر کرد. بابر که آن موقع در مضیقه مالی بود، خزانه امیر احمد در سمرقند را که دو کرور دینار زر بود به تصرف آورد و آن پول در آغاز سلطنت بابر در پیشرفت کارهایش خیلی موثر افتاد. بابر با وجود آنکه در آن زمان بیش از سیزده سال نداشت شعر می گفت و با وجود خردسالی، خوب هم شعر می گفت. این شعر را هنگام مبارزه با عمویش امیر احمد سروده است :
با ببر ستیزه مکن ای احمد احرار چالاکی و فرزانگی ببر عیانست
گردیر بپایی و نصیحت نکنی گوش آنجا که عیان است چه حاجت به بیانست
مصراع اخیر به احتمال قریب به یقین پس از واقعه تاریخی مزبور که به وسیله بابر در دو بیتی بالا تضمین شده است، به صورت ضرب المثل درآمده در النسه و افواه عمومی مصطلح گردیده است.
اندرین صندوق جز لعنت نبود
مصراع بالا از مولانا مولوی بلخی است که چون در میان افراد وجماعات بشری مصادیق زیادی پیدا می کند لذا به صورت ضرب المثل درآمده است.
در المثل وقتی انسان رنج فراوان می برد و به دفینه یا صندوقچه ای دست می یابد از کثرت ذوق و شعف سر از پا نشناخته برای زندگانی آینده خود نقشه ها می کشد ولی همین که صندوق را باز می کند جز یک مشت خاکستر و قراضه چیزی نمی بیند.
اینجاست که کفرش بالا آمده به زمین و زمان لعنت می فرستد و در مقابل کنجکاوی دیگران که از محتوای صندوق سئوال می کنند جواب می دهد :
«اندرین صندوق جز لعنت نبود»
الکی
کارهای بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهری را که حقیقتی نداشته باشد الکی گویند. این اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگویی هم به کار برده می شود و به طور کلی هر چه که واقعیت نداشته باشد و متکلم یا عامل عمل تظاهر به حقیقت و راستی کند در اصطلاح عامیانه گفته می شود : «الکی می گوید» یا به عبارت دیگر : «کارهایش الکی است»
الک را به گفته علامه دهخدا «موبیز» و «تنگ بیز» و «پرویزن» و «آردبیز» هم میگویند. الک از سیم های باریک بافته میشود - مانند غربال - ولی سوراخ های آن کوچک تر است. به همین جهت هر چیز را که از آن بگذرانند بیخته آن بسیار نرم است. در بعضی مناطق الک مویی هم معمول است که از موی یال یا دم اسب می بافند. سابقا که الک سیمی معمول نبوده ویا در مناطق که الک سیمی نداشته اند؛ پارچه های بسیار نازک پنبه ای را مانند الک سیمی به چوب وصل می کردند و آرد و سایر چیزهای نرم را به منظور بیختن از آن عبور می دادند.
شادروان عبدالله مستوفی راجع به علت تسمیه الکی چنین می نویسد : «پارچه پنبه ای، البته نه حاجب ماورا بود و نه دوام و قوامی داشت. به همین مناسبت پارچه های نازک بی دوام را هم الکی می گفتند. کم کم معنی مجازی الکی را منبسط کرده امروز در اصطلاح عامیانه این توصیف را به کلیه چیزهای بی دوام و بی ثبات و بی ترتیب و بی تناسب و بی موقع و حتی اخبار بی اصل هم می دهند.»
الخیر فیما وقع
عبارت مثلی بالا که با ضرب المثل «هرچه پیش آید خوش آید» ترادف دارد در واقع مستخرج و مستنبط از قرآن مجید، سوره بقره آیه 214، است. آنجا که میفرماید :«چه بسا از چیزی کراهت دارید، درحالی که خیر وصلاح شما درآن است. خدا می داند وشما نمی دانید.»
نقل است که میرزا مهدی خان استر آبادی معروف به «منشی» سجعی مطنطن برای مهر نادرشاه افشار ساخته از نظر گذارانید. نادر برآشفت و نوشته را به دور افکند و با آنکه عامی بود سر برآورد وگفت : «بر روی خاتم من این جمله را حک کنید الخیر فیما وقع. بعضی از مورخین ایرانی نسبت به واقع بالا با نظر تردید می نگرند وبه عبارت مذکور را ماده تاریخ سلطنت نادر شاه میدانند زیرا الخیر فیما وقع به حروف ابجد برابر است با سال 1148 هجری قمری که سر سلسله افشاریه در شوال همان سال به سلطنت رسیده است.
آره آورده
شخصی برای مدتی به تهران رفت و در آنجا بیکار بود. پس از چندی به ده خودشان برگشت و مردم برای دیدنش به منزلش رفتند. هرکس از او سوالی می کرد در جواب می گفت : «آره».
خلاصه از بس که آره گفت این گفته اش ورد زبان مردم شده بود. در کوچه، هرکس که به دیدن آن شخص نرفته بود و برای اینکه بفهمد او پس از این مدت از تهران چه آورده، از دیگران می پرسید، در جواب می گفتند :«مدتی رفته تهران آره آورده».
مصراع بالا از مولانا مولوی بلخی است که چون در میان افراد وجماعات بشری مصادیق زیادی پیدا می کند لذا به صورت ضرب المثل درآمده است.
در المثل وقتی انسان رنج فراوان می برد و به دفینه یا صندوقچه ای دست می یابد از کثرت ذوق و شعف سر از پا نشناخته برای زندگانی آینده خود نقشه ها می کشد ولی همین که صندوق را باز می کند جز یک مشت خاکستر و قراضه چیزی نمی بیند.
اینجاست که کفرش بالا آمده به زمین و زمان لعنت می فرستد و در مقابل کنجکاوی دیگران که از محتوای صندوق سئوال می کنند جواب می دهد :
«اندرین صندوق جز لعنت نبود»
الکی
کارهای بدون مطالعه و نقشه و اعمال ظاهری را که حقیقتی نداشته باشد الکی گویند. این اصطلاح در رابطه با دروغ و دروغگویی هم به کار برده می شود و به طور کلی هر چه که واقعیت نداشته باشد و متکلم یا عامل عمل تظاهر به حقیقت و راستی کند در اصطلاح عامیانه گفته می شود : «الکی می گوید» یا به عبارت دیگر : «کارهایش الکی است»
الک را به گفته علامه دهخدا «موبیز» و «تنگ بیز» و «پرویزن» و «آردبیز» هم میگویند. الک از سیم های باریک بافته میشود - مانند غربال - ولی سوراخ های آن کوچک تر است. به همین جهت هر چیز را که از آن بگذرانند بیخته آن بسیار نرم است. در بعضی مناطق الک مویی هم معمول است که از موی یال یا دم اسب می بافند. سابقا که الک سیمی معمول نبوده ویا در مناطق که الک سیمی نداشته اند؛ پارچه های بسیار نازک پنبه ای را مانند الک سیمی به چوب وصل می کردند و آرد و سایر چیزهای نرم را به منظور بیختن از آن عبور می دادند.
شادروان عبدالله مستوفی راجع به علت تسمیه الکی چنین می نویسد : «پارچه پنبه ای، البته نه حاجب ماورا بود و نه دوام و قوامی داشت. به همین مناسبت پارچه های نازک بی دوام را هم الکی می گفتند. کم کم معنی مجازی الکی را منبسط کرده امروز در اصطلاح عامیانه این توصیف را به کلیه چیزهای بی دوام و بی ثبات و بی ترتیب و بی تناسب و بی موقع و حتی اخبار بی اصل هم می دهند.»
الخیر فیما وقع
عبارت مثلی بالا که با ضرب المثل «هرچه پیش آید خوش آید» ترادف دارد در واقع مستخرج و مستنبط از قرآن مجید، سوره بقره آیه 214، است. آنجا که میفرماید :«چه بسا از چیزی کراهت دارید، درحالی که خیر وصلاح شما درآن است. خدا می داند وشما نمی دانید.»
نقل است که میرزا مهدی خان استر آبادی معروف به «منشی» سجعی مطنطن برای مهر نادرشاه افشار ساخته از نظر گذارانید. نادر برآشفت و نوشته را به دور افکند و با آنکه عامی بود سر برآورد وگفت : «بر روی خاتم من این جمله را حک کنید الخیر فیما وقع. بعضی از مورخین ایرانی نسبت به واقع بالا با نظر تردید می نگرند وبه عبارت مذکور را ماده تاریخ سلطنت نادر شاه میدانند زیرا الخیر فیما وقع به حروف ابجد برابر است با سال 1148 هجری قمری که سر سلسله افشاریه در شوال همان سال به سلطنت رسیده است.
آره آورده
شخصی برای مدتی به تهران رفت و در آنجا بیکار بود. پس از چندی به ده خودشان برگشت و مردم برای دیدنش به منزلش رفتند. هرکس از او سوالی می کرد در جواب می گفت : «آره».
خلاصه از بس که آره گفت این گفته اش ورد زبان مردم شده بود. در کوچه، هرکس که به دیدن آن شخص نرفته بود و برای اینکه بفهمد او پس از این مدت از تهران چه آورده، از دیگران می پرسید، در جواب می گفتند :«مدتی رفته تهران آره آورده».
آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند
چون قتل و نهیب و خرابی و یغماگری حدی پیدا نکند و نائره خوی درندگی و سبعیت همه کس و همه چیز را به سوی نیستی سوق دهد در چنین حالی، جواب کسانی که جویای حال و احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود.
در بیان مقصود موجزتر از این عبارت در فارسی نداریم، چه در این عبارت تمام معنی و مفاهیم جنایت و بیدادگری گنجانده شده است و چون با ایجاز لفظ، اعجاز معنی کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
چنگیز خان سر دودمان مغول که در خونریزی و ترکتازی روی همه سفاکان و جنایتکاران روزگار را سفید کرده بود، بعد از عبور از شط سیحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذی الحجه سال 616 هجری به نزدیکی دروازه ی بخارا رسید و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهیان محصور به فرماندهی اینانج خان، از شهر بیرون آمده به مغولان حمله بردند ولی کاری از پیش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختی منهزم کردند. به قسمی که فقط اینانج خان موفق شد از طریق آمودریا بگریزد و جان بدر برد.
اهالی بخارا چون در خود تاب مقاومت ندیدند، اظطرارا زنهار خواستند و دروازه های شهر را بر روی قشون چنگیز گشودند و مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه به آن شهر عظیم و آباد ریختند.
خلاصه در نتیجه ی استیلای مغول، شهری که چشم وچراغ تمام فرارودان و مامن ومکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود، آن چنان ویران گردید که فراریان معدود این شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چیزی دیگر نتوانستند با خود برند. یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گریخته بود چون حال بخارا را از او پرسیدند جواب داد : «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند» جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتفاق کردند که در پارسی موجزتر از این سخن نتواند بود و هر چه در این جزو مسطور گشت خلاصه وذنابه آن، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کرده است و قطعا به همین ملاحظه صورت ضرب المثل یافته است.
چون قتل و نهیب و خرابی و یغماگری حدی پیدا نکند و نائره خوی درندگی و سبعیت همه کس و همه چیز را به سوی نیستی سوق دهد در چنین حالی، جواب کسانی که جویای حال و احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود.
در بیان مقصود موجزتر از این عبارت در فارسی نداریم، چه در این عبارت تمام معنی و مفاهیم جنایت و بیدادگری گنجانده شده است و چون با ایجاز لفظ، اعجاز معنی کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
چنگیز خان سر دودمان مغول که در خونریزی و ترکتازی روی همه سفاکان و جنایتکاران روزگار را سفید کرده بود، بعد از عبور از شط سیحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذی الحجه سال 616 هجری به نزدیکی دروازه ی بخارا رسید و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهیان محصور به فرماندهی اینانج خان، از شهر بیرون آمده به مغولان حمله بردند ولی کاری از پیش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختی منهزم کردند. به قسمی که فقط اینانج خان موفق شد از طریق آمودریا بگریزد و جان بدر برد.
اهالی بخارا چون در خود تاب مقاومت ندیدند، اظطرارا زنهار خواستند و دروازه های شهر را بر روی قشون چنگیز گشودند و مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه به آن شهر عظیم و آباد ریختند.
خلاصه در نتیجه ی استیلای مغول، شهری که چشم وچراغ تمام فرارودان و مامن ومکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود، آن چنان ویران گردید که فراریان معدود این شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چیزی دیگر نتوانستند با خود برند. یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گریخته بود چون حال بخارا را از او پرسیدند جواب داد : «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند» جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتفاق کردند که در پارسی موجزتر از این سخن نتواند بود و هر چه در این جزو مسطور گشت خلاصه وذنابه آن، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کرده است و قطعا به همین ملاحظه صورت ضرب المثل یافته است.
اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد
عقیده و نظر بعضی ها در اموری اظهار می شود که اگر دیگران را احتمال زیان و ضرر باشد آنها را از آن سود و فایده می برند. پاسخ این دسته از مردم همان است که در عنوان این قسمت آمده است.
راجع به «حاج میرزا آقاسی» صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت. افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست. هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.
روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند. مقنی اظهار داشت : «تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد.» حاجی گفت :«به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید.» چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد. مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت : «قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید.»
دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود، مقتنی سر بلند کرد و گفت : «حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم ! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود.» حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد :
«احمق، بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد»
عقیده و نظر بعضی ها در اموری اظهار می شود که اگر دیگران را احتمال زیان و ضرر باشد آنها را از آن سود و فایده می برند. پاسخ این دسته از مردم همان است که در عنوان این قسمت آمده است.
راجع به «حاج میرزا آقاسی» صدر اعظم محمد شاه قاجار در برنامه این مرد عارف و روحانی دو موضوع توپ ریزی و حفر قنوات در صدر مسائل قرار داشت. افزایش توپ را موجب تقویت ارتش و حفر قنات را عامل اصلی توسعه کشاورزی می دانست. هر وقت فراغتی پیدا می کرد به سراغ مقنیان می رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشویق و ترغیب می کرد.
روزی حاجی میرزا آقاسی برای بازدید یکی از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و میزان آب آن آگاهی حاصل کند. مقنی اظهار داشت : «تا کنون به آب نرسیده ایم و فکر نمی کنم در این چاه رگه آب وجود داشته باشد.» حاجی گفت :«به کار خودتان ادامه دهید و مایوس نباشید.» چند روزی از این مقدمه گذشت و مجددا حاج میرزا آقاسی به سراغ آن چاه رفت و از نتیجه حفاری استفسار کرد. مقتنی موصوف که به حسن تشخیص خود اطمینان داشت در جواب حاجی گفت : «قبلا عرض کردم که کندن چاه در این محل بی حاصل است و به آب نخواهیم رسید.»
دفعه سوم که حاجی میرزا آقاسی برای بازدید مادر چاه رفته بود، مقتنی سر بلند کرد و گفت : «حضرت صدر اعظم، باز هم تکرار می کنم که این چاه آب ندارد و ما داریم برای کبوترهای خدا لانه میسازیم ! صلاح در این است که از ادامه حفاری در این منطقه خود داری شود.» حاجی میرزا آقاسی که در توپ ریزی و حفر قنوات عشق و علاقه عجیبی داشت و گوش او در این دو مورد به حرف نفی بدهکار نبود با شنیدن جمله اخیر که مقنی اظهار داشت بود از کوره در رفت و فریاد زد :
«احمق، بیشعور به تو چه مربوط است که در این زمین آب ندارد، اگر برای من آب نداشته باشد برای تو نان دارد»
آب حیات نوشید
درباره ی کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود به یادگار گذاشته، زنده و جاوید مانده اند، به کار می رود. این ضرب المثل به شکل های «آب حیوان» و «آب بقا» و «آب خضر» و «آب زندگانی» و «آب اسکندر» نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند.
اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است. اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند.
پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یک هزار و دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد. پس از آن طی مسافتی، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت نفر تقلیل داد.
باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگ های بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید. اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش «آندریاس» دستور داد غذایی طبخ کند. «آندریاس» یک عدد ماهی از ماهی های خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند.
به روایت دیگر اسکندر به همراهان گفت :«هر کس از این سنگ ها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد.» عده ای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند. چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگ ها از احجار کریمه یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که برداشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند.
دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد.
درباره ی کسانی که عمر طولانی کنند و روزگاری دراز در این جهان بسر برند، از باب تمثیل یا مطایبه می گویند فلانی آب حیات نوشیده . ولی این عبارت مثلی بیشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشریت و انسانیت که نام نیک از خود به یادگار گذاشته، زنده و جاوید مانده اند، به کار می رود. این ضرب المثل به شکل های «آب حیوان» و «آب بقا» و «آب خضر» و «آب زندگانی» و «آب اسکندر» نیز به کار رفته، شعرا و نویسندگان هر یک به شکلی در آثار خویش آورده اند.
اکنون ببینیم این آب حیات چیست و از کجا سرچشمه گرفته است. اسکندر مقدونی پس از فتح سغد و خوارزم از یکی از معمرترین قوم شنید که در قسمت شمال آبگیری است که خورشید در آنجا فرو می رود و پس از آن سراسر گیتی در تاریکی است. در آن تاریکی چشمه ای است که به آن آب حیوان گویند، چون تن در آن بشویند گناهان بریزد و هر کس از آن بخورد نمی میرد. اسکندر پس از شنیدن این سخن با سپاهیانش جانب شمال را در پیش گرفت و به زمین همواری رسید که میانشان دره و نهر آبی وجود داشت. به فرمانش پلی بر روی دره بستند و از روی آن عبور کردند.
پس از چند روز به سرزمینی رسیدند که خورشید بر آن نمی تابید و در تاریکی مظلم فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتدای ظلمات بر جای گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و یک هزار و دویست نفر سربارز ورزیده خورشید چهل روزه بر گرفت و داخل ظلمات شد. پس از آن طی مسافتی، ظلمت و تاریکی هوا و سختی و دشواری راه اسکندر و همراهان را از پیشروی باز داشت، به قسمی که هر قدر به چپ و راست می رفتند راه را نمی یافتند. اسکندر تعداد همراهان را به یکصد و شصت نفر تقلیل داد.
باری اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاریکی روی ریگ های بیابان پیش رفتند تا به کنار چشمه ای رسیدند که هوای معطر و دلپذیر داشت و آبش مانند برق می جهید. اسکندر احساس گرسنگی کرد و به آشپزش «آندریاس» دستور داد غذایی طبخ کند. «آندریاس» یک عدد ماهی از ماهی های خشک را که همراه آورده بود، برای شستن در چشمه فرو برد. اتفاقا ماهی زنده شد و از دست آندریاس سرید در آب چشمه فرو رفت. آندریاس آن اتفاق شگفت را به هیچکس نگفت و کفی از آن آب بنوشید و مقداری با خود برداشت و غذای دیگری برای اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کلیه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب یا هر چیز دیگری که در راه بیابند با خود بردارند. معدودی از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند ، ولی اکثریت همراهان که از رنج و خستگی راه به جان آمده بودند اسکندر را دیوانه پنداشته با دست خالی از ظلمات خارج شدند.
به روایت دیگر اسکندر به همراهان گفت :«هر کس از این سنگ ها بردارد و هر کس بر ندارد بالسویه پشیمان خواهد شد.» عده ای از آنها سنگ را بر داشتند و در خورجین اسب خود ریختند ولی عده ای اصلا بر نداشتند. چون به روشنایی آفتاب رسیدند معلوم شد که تمام آن سنگ ها از احجار کریمه یعنی مروارید و زمرد و جواهر بوده و همانطوری که اسکندر گفته بود آنهایی که بر نداشتند از ندامت و پشیمانی لب به دندان گزیده و کسانی که برداشته بودند افسوس خوردند که چرا بیشتر بر نداشتند.
دیر زمانی نگذشت که راز آندریاس فاش شد و به ناچار جریان چشمه حیوان و زنده شدن ماهی خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از این پیش آمد سخت بر آشفت و آندریاس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع وی را آگاه نکرد تا از آن آب حیات بنوشد و زندگی جاودانه یابد، اما چه سود که کار از کار گذشته راه بازگشت نداشت. تنها کاری که برای اطفای نایره غضب خویش توانست بکند این بود که فرمان داد سنگ بزرگی به گردن آندریاس بستند و او را در دریا انداختند تا حیات ابدی را که بر اثر نوشیدن به دست آورده بود با سختی و دشواری سپری کند و هیچ لذتی از زندگی جاودانه نصیبش نگردد.
آفتابی شد
هر گاه کسی پس از از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحا می گویند فلانی آفتابی شد. بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.
خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمی ترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد.
آفتابی شدن از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازا در مورد افرادی که پس از مدت ها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.
از بیخ عرب شد
عبارت مثلی بالا در مواردی به کار می رود که مدعی در مقابل مدارک مثبت، دست از لجاج بر ندارد و بدیهیات و واضحات را با کمال بی پروایی انکار کند.
در این گونه موارد از باب استشهاد و تمثیل گفته می شود : «فلانی از بیخ عرب شد.»
پیداست بزرگان و دانشمندان خراسان به مصداق «الناس علی دین ملوکهم» از امرای خویش پیروی کرده همه تازی آموختند و در زبان تازی تا آنجا پیش رفتند که غالب آنان را ذواللسانین می نامیدند.
اهالی خراسان چون بازار خط و زبان عربی تا این پایه گرم و رایج دیدند به جهت علاقه و دلبستگی خویش به فرهنگ و ادب پارسی، هر ایرانی را که عربی می نوشت و یا به عربی صحبت می کرد از باب تعریض و کنایه می گفتند : «فلانی از بیخ عرب شد» یعنی عرق و حمیت و نژاد ایرانی بودن را فراموش کرده و یکسره به دامان عرب آویخته.
در واقع چون ایرانیان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بیگانگان نبودند و در عین حال قدرت مبارزه و مخالفت علنی با هیئت حاکمه را هم نداشته اند لذا حس ملیت و وطن خواهی خویش را در عبارت مثلی بالا قالب گیری کرده آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می کشیدند.
از آنجا که عبارت از بیخ عرب شد مترجم بیان و احساسات قاطبه ایرانیان وطن دوست بود که پس از چندی همه جا ورد زبان گردید و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.
از آسمان افتاده
این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. مثلا فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود.
عباراتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد این ها گفته می شود : «مثل اینکه آقا از آسمان افتاده !» این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه ی جالب و آموزنده آن را بر سر زبان ها انداخته است :
«محمد ابراهیم خان معمار باشی» ملقب به «وزیر نظام» که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف «کامران میرزا نایب السلطنه»(وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازات های سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانی ها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند.
روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم، اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد. حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند !
وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارایه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت : «دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم.»
حاکم گفت : «در تصرف تو بحثی نیست، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی ؟»
غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد : «از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند.»
وزیر نظام دیگر تامل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت : «هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی ؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه ی خودت بیفتی نه خانه ی مردم ! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد ؟»
انوشیروان دادگر
عبارت بالا که حاکی از روش معقول و شیوۀ مرضیۀ یکی از بزرگترین شهریاران نامدار ایران می باشد از پانزده قرن قبل تاکنون تکیه کلام اصحاب قلم و سخن بوده و تمادی قرون و اعصار هنوز نتوانست ذره ای از طراوت و تازگی آن بکاهد. این ضرب المثل هنگامی به کار می رود که رهبر یا پیشوایی در قلمرو فرمانروایی خود جانب عدل و داد را رعایت کند، یا اینکه بخواهند دولت یا زمامداری را به تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی رهبری نمایند.
در یکی از این دو صورت اصطلاح معدلت نوشروانی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد و بدین وسیله آنها را به ادامۀ روال و رویۀ نیکو و مستحسن کسری انوشیروان تشویق و ترغیب می کنند.
خسرو اول انوشیروان شهریار نامدار ساسانی را همه کس می شناسد زیرا نام نامی او در ادبیات فارسی و عربی تا آن اندازه پایدار مانده است که هنوز هم ذکر جمیلش در افواه خاص و عام ایرانی جاری می باشد. خسرو اول که در تاریخ ایران به لقب انوشیروان یا انوشک روان به معنی جاویدان روان معروف است حقاً بزرگترین پادشاه ساسانی و مظهر و مطلع درخشانترین دورۀ آن عهد و زمان است.
دانشگاه گندی شاپور را که در آنجا علم پزشکی بخصوص تدریس می شد تأسیس کرد. به اشاعه و تعمیم حکمت و فلسفه و سایر فنون ادبی پرداخت. کتاب خداینامک که فردوسی طوسی اساس حماسۀ رزمی معروف خود را بر آن قرار داده است در عهد سلطنت انوشیروان تدوین گردید. به فرمان او از کشور هندوستان کتب و آثار پیل پای به ویژه کلیله و دمنه را به ایران آورده ترجمه کردند.
شطرنج نیز در زمان شهریاری او از هند به ایران آمد. دو نفر از زهاد متهور و مخاطره جوی ایران کرم ابریشم (تخم نوغان) را از ختن که اقصی بلاد شرق بود به ایران آوردند:«و شهر نوبندگان و همدان و بغداد کهن و اردبیل و مداین و دیوار باب الابواب او بنا کرد.»
به عبارت اخری می توان گفت که عهد بزرگ تمدن ادبی و فلسفی ایران و تبادل افکار شرق و غرب با عهد سلطنت انوشیروان آغاز شده است.
انوشیروان علاوه بر توجه مخصوص که به مسائل علمی وادبی داشت از سایر شئون مملکتی نیز فارغ نبود. قبل از او کشور پهناور ایران سروسامانی نداشت و بوم شوم اغتشاش و ناامنی بر همه جا سایه افکنده بود. ظلم حکام به زیردستان اندازه نداشت و تعصبات مذهبی همه را از پای درآورده بود، عموم طبقات با یکدیگر نفاق داشتند و مجرمین به مجازات
نمی رسیدند. کشاورزی ترویج نمی شد و روستاییان در فقر و فاقه به سر می بردند.
کسری انوشیروان با حسن تدبیر و ---------- و صفاتی توأم با قدرت و عدالت به همۀ این نابسامانیها خاتمه بخشید و مجد و عظمت دیرینه را تجدید کرد. خدمات انوشیروان یکی و دو تا نیست ولی برای آنکه از اطناب سخن خودداری شود به ذکر پاره ای از کارهای اساسی و اصلاحی او می پردازد.
انوشیروان فرقۀ مزدکی را مغلوب و سرکوب کرد:«اموال منقول مالکینی را که مزدکیان گرفته بودند به آنان مسترد داشت و اموال بی صاحب را برای اصلاح خرابیها تخصیص داد.»
ابنیه و املاکی را که به واسطۀ کوتاه شدن دست صاحبان آنها و انهدام قنوات و جداول به ویرانی رفته بود دوباره آباد کرد. مالکین را کمک کرد و به آنها افزار کار داد تا به کار خود مجدداً مشغول شوند. برای آباد کردن اراضی بائر کشاورزان را به دادن بذر و ابزار و حیوانات لازم تشویق کرده این عمل در تمام مدت سلطنت او جریان داشت.
پلهای چوبی و سنگی را که خراب و ویران شده بود مرمت نمود و در محلهایی که مورد خطر و معرض دستبرد دزدان و جنایتکاران بود استحکاماتی ساخت. وضع نظام و تشکیلات اداری مملکت را تمشیت بخشید.
به راستی کسری انوشیروان شهریاری مدبر و مقتدر و با کیاست بود ولی موضوع عدالت و دادگستری او صرفاً به مطالب و مسائل اشاره شده مرتبط نبوده است بلکه اصل مسلم و اقدام اساسی دیگری صیت شهرت و معروفیتش را در بسیط زمین گسترده ضرب المثل معدلت نوشروانی را تا زمان حاضر ورد زبان خاص و عام و تکیه کلام این و آن ساخته است.
طریقه و روشی که تا آن زمان در اخذ خراج و مالیات اراضی و مزروعی معمول و متداول بوده نه فقط سلطنت را فایده نمی بخشید بلکه زحمات و خساراتی برای مودیان مالیاتی فراهم می کرد به قسمی که کشاورزان و برزگران قبل از تعیین مالیات توسط مأمورین دولت جرأت نمی کردند به میوه های رسیده دست بزنند. تازه وقتی که مأمور دولت به سراغ آنها می آمد تقویم و ممیزی او اساس و مبنایی نداشته است. هر میزانی که دلش می خواست تقویم می کرد و هر مبلغی که دلخواهش بود از کشاورز بیچاره عنفاً می ستاند. خلاصه حساب و کتابی در کار نبود و هیچ مقامی هم بر اعمال بی رحمانۀ آنها نظارت نمی کرد.
از کوزه همان برون تراود که در اوست
در باطن هر کس هر چه باشد عاقبت ظاهر می شود.
از کاه کوهی ساختن
کنایه از موضوعی شاید کم اهمیت را بسیار بزرگ کردن.
آب باریكی داشتن
در آمد بخور ونمیری داشتن ، با اندك ساختن .
آدم پول را پیدا می كند نه پول آدم را
آبرو و حفظ حیثیت و سلامتی انسان از مال و دارایی برتر است .
آستین بالا زدن
یا دامن به کمر زدن
کنایه از : با عزمی راسخ کاری را شروع کردن
امثال و حکم
چو سنبل تو از برگ یاسمن بر زد غمت به ریختن خونم آستین بر زد
« ظهیر فارابی »
به پیشباز فرایض چو آستین زده بالا چو برف ، برق سپیدیست بر سواد ساحل
آب زیر پوست كسی رفتن
پس از یك بیماری سخت فربه شدن ، گشایشی در در زندگی خود به دست آورده .
آبی از او گرم نمی شود
سودی از وی حاصل نخواهد شد ، امید انجام كاری از سوی او نمی رود .
آخر پیری و معركه گیری
انجام دادن کارهایی كه مناسب سن بالا نیست ، هوسبازی در سر پیری.
آرزو بر جوانان عیب نیست
به کنایه با برای استهزا ، در مورد کسی به کار می رود که آرزوهای دور و درازی دارد اما مناسبت با موقع و مقامش نیست
فرهنگ عامه
آردش را ریخته و الکش را آویخته
این مثل در مورد کسی گفته می شود که عمری از او گذشته باشد و روزگارش را با همه ی پستی و بلندی ها گذرانده باشد
تو برو فکر خود و خرمن خود را باش که من آرد بیزیده و غربال هم آویخته ام
فرهنگ عوام
آدم بی نیاز پادشاه است
کـسی که قناعت پیشه کند به کـسی محتاج نمی شود
آب از دستش نمی چكد
یا : ناخن خشك است
کنایه از خسیس بودن و خیر نرساندن به دیگران است
آدمی را زبان فضیحه کند....جوز با مغز را سبکساری
مانند: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
یا : زبان در دهان پایبان سر است
شخص نادان را زبانش رسوا کند
سخن نادان و تهی مغز همچون مغز گردوی پوچ است
آدم گرسنه دین و ایمان ندارد
گویند مردی از گرسنگی مشرف به مرگ بود. شیطان برای او غذایی آورد به شرط این که ایمان خود را بفروشد
مرد پس از سیر شدن از دادن ایمان به او سرپیچی کرد و گفت : آنچه در گرسنگی فروختم وهم و گمان بود و اعتباری نداشت ، زیرا آدم گرسنه دین و ایمان ندارد
گرگ گرسنه چو یافت گوشت ، نپرسد
کاین شتر صالح است یا خر دجال
آدم دروغگو کم حافظه است
فردی که دروغ می گوید چون حرفهایی که می زند بر اساس واقعیتی نیست که حتی خودش هم قبول دارد
زود آن را فراموش می کند و ساعتی دیگر حرفی دیگر می زند که چه بسا سخن قبلی را نقض کند
آدم خوش معامله شریک مال مردم است
" یا " آدم خوش حساب شریک مال مردم است
وفای به عهد و درستی در معامله اعتماد دیگران را جلب می کند
پس به جز سرمایه ی خود بخشی از سرمایه ی دیگران نیز در دست تو خواهد بود
چرا که گفته اند بهترین سرمایه اعتماد مردم است
آدم بی گناه پای دار می رود ولی سر دار نمی رود
روایت است که در یک درگیری قتلی رخ می دهد و قاتل فرار می کند
مامورین به شخصی مضنون می شوند و او را دستگیر می کنند
فرد مضنون هر چه التماس می کند که من بی گناهم حرفش را قبول نمی کنند
و پس از محاکمه چون شاهدی ندارد به اعدام محکوم می شود
روز اعدام طناب بر گردن او می بندند و بالای دار می کشند
اما طناب پاره می شود و از بالای دار می افتد
وقتی دوباره می خواهند او را بالا بکشند قاتل اصلی که جز تماشاگران بوده
جلو می آید و می گوید : او را رها کنید ، او بی گناه است و قاتل منم
پس او را به زندان می برند و بی گناه را آزاد می کنند
مقصود این مثل این است که شخص بی گناه مجازات نخواهد شد
و در پایان بی گناهی اش ثابت می شود ، ولو به پای چوبه ی دار
از خجالت آب شد
آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری كه ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شكستگی است كه خجلت زده را یارای سر بلند كردن نباشد و از فرط انفعال و سر افكندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید.
اما فعل آب شدن كه در این عبارت به كار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده كه به صورت ضرب المثل در آید.
نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از «بایزید بسطامی» پرسید. شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت كه درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : «یا شیخ، این چیست؟» گفت : «یكی از در درآمد و سئوالی از حیا كرد من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.»
به قول علامه قزوینی :
«گفت این بیچاره فلان كس است كه از خجالت آب شده است.»
این عبارت از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمد و در مواردی كه بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.
از كيسه خليفه مي بخشد
هر گاه كسی از كیسه دیگری بخشندگی كند و یا از بیت المال عمومی گشاد بازی نماید عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحا می گویند : «فلانی از كیسه خلیفه می بخشد.»
عبد الملك بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی و هارون الرشید و امین را درك كرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت به قسمی كه مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تاثیر قرار می داد. بعلاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند. به سال 169 هجری به فر مان هادی خلیفه وقت، حكومت و امارت موصل را داشت ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید بر اثر سعایت ساعیان از حكومت بر كنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می كردند كه عبد الملك از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبد الملك مانع از آن بود كه از هر مقامی استمداد و طلب مال كند.
از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفربن یحیی بن خالد برمكی معروف به «جعفر برمكی» وزیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست كه جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامی تر می شمارد، پس نیمه شبی كه بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقا در آن شب جعفر برمكی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقیدان بی نظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می كرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر كرد و گفت :
«عبدالملك بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد.» از قضا جعفر برمكی دوست صمیمی و محرمی به نام عبد الملك داشت كه غالبا اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید. در این موقع به گمان آنكه این همان عبد الملك است نه عبد الملك صالح، فرمان داد او را داخل كنند. عبد الملك صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمكی چون آن پیر مرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن كرد كه «میگساران جام باده بریختند و گلعذاران پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند.» جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبد الملك پنهان دارند ولی دیگر دیر شده كار از كار گذشته بود.
حیران و سراسیمه بر سر و پای ایستاد و زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبد الملك چون پریشان حالی جعفر بدید به سابقه آزاد مردی و بزرگواری كه خوی و منش نیكمردان عالم است با كمال خوشرویی در كنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگمردی از عبدالملك صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردید پس از ساعتی اشاره كرد بساط شراب را برچینند و حضار مجلس - بجز اسحق موصلی - همه را مرخص كرد. آنگاه بر دست و پای عبد الملك بوسه زد عرض كرد :«از اینكه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اكنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم.»
عبدالملك پس از تمهید مقدمه ای گفت :«ای ابو الفضل، می دانی كه سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم لذا اكنون محتاج و مقروض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، كه روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد كنم ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو كه صرفا اختصاصی به ایرانیان پاك سرشت دارد مرا وادار كرد كه پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیانا نتوانی گره گشایی كنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است كه مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم.»
جعفر بدون تامل جواب داد : «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟» عبدالملك صالح گفت :«اكنون كه به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلك گردید. برای ادامه زندگی باید فكری بكنم زیرا تامین معاش آبرومندی برای آینده نكرده ام.» جعفر برمكی كه طبعی بلند و بخشنده داشت با گشاده رویی پاسخ داد : «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تامین گردید چه می دانم سفره گشاده داری و خوان كرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟» عبد الملك گفت : «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است.» جعفر با بی صبری جواب داد : «نه، امشب مرا به قدری شرمنده كردی كه به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار كنم. ای عبدالملك، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمكی و از دوده ایرانیان پاك نژاد هستم.
جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیكمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم كه سال ها خانه نشین بودی و از بیكاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر كنم.» عبدالملك آه سوزناكی كشید و گفت :«راستش این است كه پیرو سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیه ی عمر را در جوار مرقد رسول به سر برم.» جعفر گفت :«از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی.» عبد الملك سر به زیر افكند و گفت :«از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشكر می كنم و دیگر عرضی ندارم.»
جعفر دست از وی بر نداشت و گفت :«از ناصیه تو چنین استنباط می كنم كه آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است كه هر چه استدعا كنم بدون شك و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را كاملا باز كن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار.» عبدالملك در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدوا صلاح ندانست كه آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر بر داشت و گفت :«ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی كه من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان كسی است كه در محل ذات السلاسل نزدیك مصر- بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه كرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیر المومنین بكنم توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نكرده ام. آرزوی من این است كه چنانچه خلیفه مصلحت بداند فرزندم صالح را به دامادی سر افراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود.»
جعفر برمكی بدون لحظه ای درنگ و تامل جواب داد : «از هم اكنون بشارت می دهم كه خلیفه پسرت را حكومت مصر می دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد.» دیر زمانی نگذشت كه صدای اذان صبح از موذن مسجد مجاور خانه جعفر برمكی به گوش رسید و عبدالملك صالح در حالی كه قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترك گفت. بامدادن جعفر برمكی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری كنجكاوانه به جعفر انداخت و گفت :«از ناصیه تو پیداست كه در این صبحگاهی خبر مهمی داری.» جعفر گفت :«آری امیر المومنین شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملك صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یكدیگر گفتگو داشتیم.»
هارون الرشید كه نسبت به عبد الملك بی مهر بود با حالت غضب گفت :«این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعا توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟» جعفر با خونسردی جواب داد :«اگر ماجرای شب گذشته را به عرض برسانم امیرالمومنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند كه به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهند فرمود.»
آن گاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقب عبدالملك و سایر رویدادها را تفصیلا شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تاثیر بیانات جعفر قرار گرفت كه بی اختیار گفت : «از عمویم عبدالملك متقی و پرهیزكار بعید به نظر می رسید كه تا این اندازه سعه ی صدر و جوانمردی نشان دهد. جدا از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه كینه از وی در دل داشتم یكسره زایل گردید.» جعفر برمكی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت :«ضمن مكالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است كه دستور دام قرض هایش را بپردازند.» هارون الرشید به شوخی گفت :«قطعا از كیسه خودت !»
جعفر با لبخند جواب داد :«از كیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملك در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند.» هارون الرشید كه جعفر برمكی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت كرد. جعفر دوباره سر بر داشت و گفت : «چون عبد الملك دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است مبلغی هم برای تامین آتیه وی حواله كردم.» هارون الرشید مجددا به زبان شوخی و مطایبه گفت :«این مبلغ را حتما از كیسه شخصی بخشیدی !» جعفر جواب داد :«چون از وثوق و اعتماد كامل بر خوردار هستم لذا این مبلغ را هم از كیسه خلیفه بخشیدم.» هارون الرشید لبخندی زد و گفت :«این را هم قبول دارم به شرط آنكه دیگر گشاده بازی نكرده باشی !» جعفر عرض كرد :«امیر المومنین بهتر می دانند كه عبدالملك مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می كند.
آرزو داشت كه واپسین سال های عمر را در جوار مرقد پیغمبر بگذراند. وجدانم گواهی نداد كه این خواهش دل رنجور و شكسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حكومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر كردم كه هم اكنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است.» هارون به خود آمد و گفت :«راست گفتی، اتفاقا عبد الملك شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حكومت طائف را نیز به آن اضافه كنی.» جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس از قدری تامل عرض كرد :«ضمنا از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده كرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم.» هارون گفت :«با این ترتیب و تمهیدی كه شروع كردی قطعا آخرین آرزویش را هم از كیسه خلیفه بخشیدی !؟» جعفر برمكی رندانه جواب داد :«اتفاقا بخشش در این مورد بخصوص جز از كیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملك آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی از خلیفه امیر المومنین نایل آید.
من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریك گفتم و حكومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم.» هارون گفت :«ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی كه آنچه از جانب من تقلیل و تعهد كردی همه را یكسره قبول دارم، برو از هم اكنون تمشیت كارهای عبدالملك را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار.»
از كوره در رفت
این مثل سائره در مورد افرادی به كار می رود كه سخت خشمگین شوند و حالتی غیر ارادی و دور از عقل و منطق به آنها دست دهد. در چنین مواقعی چهره اشخاص پرچین و سرخ گونه می شود، رگ های پیشانی و شقیقه ورم می كند ، فریادهای هولناك می كشند و خلاصه اعمال و رفتاری جنون آمیز از آنها سر می زند اما ریشه و علت تسمیه این ضرب المثل :
برای گداختن آهن روش اینست كه درجه حرارت كوره آهنگری را تدریجا بالا می برند تا آهن سرد به تدریج حرارت بگیرد و گداخته و مذاب گردد، زیرا آهن این خاصیت را دارد كه چنانچه در معرض حرارت شدید و چند صد درجه قرار گیرد، سخت گداخته میشود و با صداهای مهیبی منفجر شده از كوره در می رود، یعنی به خارج پرتاب می شود.
افراد سریع التاثر و عصبی مزاج اگر در مقابل حوادث غیر مترقبه قرار گیرند آتش خشم و غضبشان چنان زبانه می كشد كه به مثابه همان آهن گداخته از كوره اعتدال خارج می شوند و اعمالی غیر منتظره از آنها سر می زند كه پس از فروكش كردن اطفای نایره غضب از كرده پشیمان می شوند و اظهار ندامت می كنند.
از پشت خنجر زد
پناه بر خدا از منافقان روزگار كه در لباس دوستی جلوه می كنند ولی چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب كردند در فرصت مناسب از پشت خنجر می زنند و دشنه را تا دسته در قلب دوست فریب خورده فرومی كنند. افراد منافق به سابقه تاریخ و شوخ چشمی های روزگار هرگز روی خوش ندیدند و اگر هم احیانا چند صباحی از باده غرور و خیانت سرمست بودند، آن سرمستی دیری نپایید و آن شهد موقت به شرنگ جانكاه و جانگداز مبدل گردید.
اكنون ببینیم چه كسی برای اولین بار از پشت خنجر زد و فرجام كار محرك اصلی به كجا انجامید : هنگامی كه ذونواس فرزند شواحیل - یا به قولی تبع الاوسط پادشاه یمن موسوم به حنیفه ی بن عالم - را به قتل رسانید و به دستیاری بزرگان و امرای كشور بر مسند سلطنت مستقر گردید، چون پیرو هیچ مذهبی نبود و یا به روایتی از آیین موسی پیروی می كرد، در مقام آزار و كشتار امت مسیح بر آمد و كار ظلم و شكنجه را نسبت به این قوم به جایی رسانید كه عاقبت پادشاه حبشه، كه دین مسیحیت داشت، در صد دفع و رفع وی بر آمد و یكی از سرداران نامی خود به نام اریاط را با هفتاد هزار سپاهی به كشور یمن اعزام داشت.
در جنگی كه بین اریاط و ذونواس رخ داد زونواس به سختی شكست خورد منهزم گردید و اریاط زمام امور یمن را در دست گرفت. دیر زمانی از امارات اریاط در یمن نگذشت كه یكی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه كه نسبت به وی حسد می ورزید سپاهیانی فراهم آورده متوجه شهر صنعا پایتخت یمن شد. اریاط مردی سلحشور و شجاع بود و ابرهه می دانست كه از عهده وی در میدان جنگ بر نخواهد آمد.
بنابر این در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد كه وقتی در میدان جنگ با اریاط روبرو می شود و او را به كار جنگ و جدال مشغول می دارد وی ناگهان از پشت به اریاط حمله كند و كارش را بسازد. چون ابرهه و اریاط مقابل یكدیگر قرار گرفتند، اریاط با ضرب شمشیر خود چنان بر فرق ابرهه نواخت كه تا نزدیك ابروی وی، شكافی عظیم بر داشت ! ولی در همین موقع غنوده به دستور ارباب خود، اریاط را نامردانه از پشت خنجر زد و به قتل رسانید.
وقتی كه خبر كشته شدن اریاط به نجاشی پادشاه حبشه رسید سخت بر آشفت و سوگند یاد كرد كه تا قدم بر خاك یمن نگذارد و موی سر ابرهه را به دست نگیرد از پای ننشیند. چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی كه یاد كرده بود آگاه شد تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی از خاك یمن و موی سر خویش توسط یكی از كسان و نزدیكان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت :«برای آنكه سوگند سلطان راست آید، خاك یمن و موی سر خویش را فرستادم.»
از ريش به سبيل پيوند مي كند
عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ایست كه درآن نفعی نباشد. مثلا كسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله كند.
این گونه اعمال و اقدامات بی فایده مانند آن است كه كوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند، یعنی از ریش قیچی كنند و به سبیل پیوند دهند.
اكنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معقول و متداول از كجا آب می خورد. كامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصر الدین شاه قاجار از همه بیشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز كرده بود. ایامی را كه ناصر الدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از كشور عزیمت می كرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. كامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاكم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت كه ماموران اجرای دار الحكومه بوده اند. این نایب ها برای آنكه جلب توجه نایب السطنه را بكنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر كدام خود را به شكل و قیافه مخصوصی در می آوردند.
یكی از این نایب های دار الحكومه شخصی به نام نایب غلام بود كه با هیكل درشت و سینه فراخ و ریش مشكی و انبوه و سبیل كلفتش در صف نایب های دارالحكومه بیش از دیگران جلب نظر می كرد و او را نایب عنتری هم می گفتند، زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر (میمون) داشت. عیب و نقص بزرگی كه نایب غلام داشت این بود كه یك تای سبیل بیشتر نداشت و از این كمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی كامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دار الحكومه وقتی كه چشمش به سبیل یكتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت : «نایب غلام، یكتای سبیلت را كجا گذاشتی؟» از این كلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سر افكنده شد.
چون كامران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تامل را جایز ندیده خود را به آرایشگاهی كه آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست یك طرف سبیلش را كه اصلا مو نداشت فورا پر كند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز كرد كه چنین كاری آن هم در آن فرصت كوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا كند و به پشت لب نایب بچسباند، نایب غلام زیر بار نرفت و شوشكه را از كمر كشید و گفت : «یا یك تای سبیل برایم تهیه كن یا شكمت را با این شوشكه سفره خواهم كرد»
سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه كند. زیرا او ریش تراش بود و تا كنون سابقه نداشت كه ریش و سبیل بچسباند ! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر كرد مقداری از ریش او را قیچی كند و به سبیل بچسباند ! سلمانی دست به كار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله كند؟! دستش لرزید و نایب غلام كه خیلی عجله داشت و می خواست خودش ر ا به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون كشیده خود را به آیینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی كرد و به سلمانی داد.
سلمانی برای آنكه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحكومه روانه كرد. نایب غلام قیافه مضحكی پیدا كرده بود و هركس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا كرده بود ولی یك طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسب های كالسكه شاهزاده كامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحكومه حسب المعمول به منظور احترام صف كشیدند و نایب ها با چماق های نقره ای به حالت خبردار ایستادند.
پیداست این بار نایب غلام به خیال آنكه دیگر عیب و نقص ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیل هایش را حضرت والا ببیند و تعریف كند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیل های پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت : «نایب غلام، این چه ریخت و شكل مضحكی است كه پیدا كرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یكتا بود. این دفعه ریش تو یكتا شده است؟» میرزا احمد دلقك نایب السلطنه كه در آنجا حضور داشت تعظیمی كرد و گفت : « قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند كرده است !» صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نقل محافل تهران بود تا اینكه رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و مجازا در موارد مشابه به كار می رود.
از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد
مراد از ضرب المثل بالا كه غالبا اهل اطلاع و اصطلاح به كار می بردند این است كه آدمی گهگاه به چنان سختی و دشواری گرفتار می شود كه رنج و مصیبت سهل و ساده تر از مصیبت اولی را فوزی عظیم می داند و یا به قول شادروان امیر قلی امینی : «از ترس بدتر به بد، و از ترس شریرتر به شریر پناه می برد.» كه در این مورد شاهد مثال زیاد است و خواننده این صفحه نظایر آنرا قطعا شنیده و یا خود لمس كرده است :
لغت غاشیه اصولا به معنی زین پوش اسب آمده چون از اسب سواری پیاده شوند بر زین اسب می پوشانند. و همچنین به معانی مطیع و فرمانبردار و درد بیماری شكم در لغت نامه ها نقل شده است ولی در عبارت مثلی بالا به استناد آیه ی «هل اتیك حدیث الغاشیه» از سوره 88 قرآن، معانی آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخری قیامت و رستاخیز از آن افاده می شود و با این تعریف و توصیف چنین نتیجه می گیریم كه مراد از مار غاشیه همان مار قیامت و رستاخیز، یعنی ماری است كه در جهنم به سر می برد تا به فرمان خدای تعالی گناهكاران را عذاب دهد.
در جهنم یا دوزخ مراتب و در جاتی به تناسب شدت و ضعف جرم گناهكاران در نظر گرفته شده است كه آن را هفت طبقه و بیشتر می دانند، از قبیل : حجیم، جهنم، سقر، سعیر، لظی، هاویه، خطمه، سكران، سجین و بالاخره ویل كه چاهی عمیق و بی انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روایتی طبقه هفتم را تابوت نامیده اند كه در این مورد چنین نقل شده است :
« ...از اوصاف جهنم پس از گرزهای آتشین و شعله های مداوم آذر كه معصیت كاران پیوسته در آن می سوزند و پس از خاكستر شدن دوباره زنده می شوند یكی هم مراتب و درجات آن است كه به گناهكاران بزرگ اختصاص می یابد. از جمله طبقه هفتمین – تابوت - جای مخربین و بدعتگذاران است. در آن عقربی به نام عقرب جراره و ماری به اسم مار غاشیه می باشد كه تا هفتسد سر برای او معلوم كرده اند. اما با این همه، عقرب های آن چنان الیم باشد كه جهنمیان از زحمت آنها پناه به مار می آورند»
احساس بالاتر از دليل است
دلیل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد، نمی تواند جای احساس را بگیرد. همیشه دلیل و برهان دون احساس، و احساس بالاتر از دلیل است. این عبارت البته در میان اهل اصطلاح و عرفان-هنگامی مورد استفاده و استناد قرار می¬گیرد كه متكلم در پیرامون رد و نقص مسایل مسلم و بدیهی اقامه دلیل كند. یعنی همان كاری را كه اهل جدل و سفسطه انجام می دهند و هدفشان اقامه دلیل است، نه قانع كردن مخاطب.
عبارت بالا از تاریخی ضرب المثل شد كه فیلسوف شرق و صاحب كتاب اسفار، «ملاصدرای شیرازی» با ذكر شاهدی بارز و آشكار به حقیقت احساس و رد دلایل سوفسطایی پرداخت، چه احساس فلسفه سوفسطایی بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقایق از طریق اقامه دلایلی كه رد آن دلایل خالی از اشكال نیست استوار می باشد.
می¬گویند روزی ملاصدرا در كنار حوض پر آب مدرسه درس می¬داد. غفلتا فكری به خاطرش رسید و رو به شاگردان كرد و گفت : «آیا كسی می تواند ثابت كند آنچه در این حوض است آب نیست؟» چند تن از طلاب زبر دست مدرسه با استفاده از فن جدل كه در منطق ارسطو شكل خاصی از قیاس است و هدف عاجز كردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع كردن او، ثابت كردند كه در آن حوض مطلقا آب وجود ندارد و از مایعات خالی است !
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددا روی به طلاب كرد و گفت :«اكنون آیا كسی هست كه بتواند ثابت كند در این حوض آب هست؟» یعنی مقصود این است كه ثابت كند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است. شاگردان از سئوال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند كه با آن صغری و كبری به این نتیجه رسیدیم كه در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت كرد و گفت كه در این حوض آب هست. فیلسوف شرق چون همه را ساكت دید سرش را بلند كرد و گفت : «ولی من با یك وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می كنم كه در این حوض آب وجود دارد.» آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب كف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند تا مشت آب برداشته به سر و صورت آن ها پاشید. همگی برای آنكه خیس نشوند از كنار حوض دور شدند. فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت : «همین احساس شما درخیس شدن بالاتر از دلیل است
امامزاده ای است با هم ساختیم
این مثل در موردی به كار می رود كه دو یا چند نفر در انجام امری با یكدیگر تبانی كنند، ولی هنگام بهره برداری یكی از شركا تجاهل كند و در مقام آن برآید كه همان نقشه و تدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست كه ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریك و مخاطب نیت بر باطل نكند و حرمت و پیمان و وفای به عهده را ملحوظ ومنظور دارد.
ریشه ی این ضرب المثل از داستانی است كه با سو استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح و بی غل و غش موجود است. در ادوار گذشته چند نفر صیاد تصمیم گرفتند ممر معاشی از رهگذار خدعه و تزویر به دست آورند و به آن وسیله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصیل و تامین نمایند، پس از مدتها تفكر و اندیشه، لوحی تهیه كرده نام یكی از فرزندان ائمه را بر آن نقر كردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیك معبر عمومی روستائیان پاكدل در خاك كردند.
آن گاه مجتمعا بر آن مزار دروغین گرد آمدند و زانوی غم در بغل گرفتند به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر امامزاده خود ساخته، گریه را سر دادند و به قول معروف «حالا گریه نكن كی بكن !» چون عابرین ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشكیل دادند شیادان با شرح خواب های عجیب و غریب با آنان فهماندند كه هاتف سبز پوشی در عالم رویا آنها را به این مشهد مقدس و مكان شریف هدایت فرموده و از لوح مباركی كه در دل این خاك مدفون است بشارت داده است.
روستاییان پاك طینت فریب نیرنگ و تدلیس آنها را خورده به كاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی آنها ثابت گردید. دیگر شك و تردیدی باقی نمی ماند كه این چند نفر مردان خدا هستند و فضیلت و صلاحیت آنها ایجاب می كند كه خدمت مزار را خود بر عهده گیرند. طبیعی است چون این خبر به اطراف و اكناف رسید و موضوع كشف و پیدایش امامزاده جدید دهان به دهان گشت، هر كس در هر جا بود با هر چه كه از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی مزار مكشوفه روان گردید.
خلاصه كار و بار این امامزاده دیر زمانی نگذشت كه بازار مزارات اطراف را كساد كرد و هر قسم و سوگند بزرگ وحتی الاجرا بر آن مزار شریف و بقیه منیف بوده است. زایران و مسافران از سر و كول یكدیگر برای زیارتش بالا میرفتند. این روال و رویه سال ها ادامه داشته و شیادان بی انصاف به جمع كردن مال و مكیدن خون روستاییان و كشاورزان بی سواد پاكدل متعصب مشغول بودند.
از آنجا كه گفته اند «نیزه در انبان نمی ماند» قضا را روزی یكی از شیادان از همكار و دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس و قیاس بر او ظنین گردید و طلب مال كرد. شیاد مذكور منكر سرقت شد و حتی حاضر گردید برای اثبات بی گناهیش در آن مزار شریف و بقعه منیف سوگند بخورد كه مالش ندزدیده است. صاحب مال چون وقاحت و بیشرمی شریكش را تا این اندازه دید بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور كسانی كه برای زیارت آمده بودند فریاد زد :«ای بیشرم، كدام سوگند؟ كدام مزار شریف؟ این امامزاده ایست كه با هم ساختیم و با آن كلاه سر دیگران می گذاریم نه آنكه بتوانی كلاه سر من بگذاری !»
گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان.
امروز كار خانه با فضه است
هرگاه كسی گاه گاه كاری غیر از وظیفه خود را بر عهده گیرد یا كاری به تساوی اشتراك بین دو یا چند نفر انجام پذیرد، هر یك از افراد كه نوبت انجام كار به وی رسد در پاسخ افراد از باب شوخی و مطایبه می گوید :«امروز كارخانه با فضه است.» یعنی امروز تمشیت امور خانه بر عهده وی قرار دارد.
چون فاطمه بنت رسول الله به سن بلوغ رسید پدرش محمد بن عبدالله در سال اول هجرت او را در میان همه خواستگاران صاحب عنوان و ثروت با پسر عم بزرگوارش علی بن ابی طالب تزویج كرد كه از مال دنیا فقط یك شمشیر و یك دست زره و یك نفر شتر آبكش داشت.
مدت یك سال علی و فاطمه در امور خانه به تساوی كار می كردند. به این ترتیب كه تهیه و تدارك خوراك وپوشاك وحمل آب مشروب و نظافت خانه به عهده ی علی بود و آرد كردن گندم وجو و خمیر كردن نان و پختن را فاطمه انجام می داد ولی از موقعی كه فاطمه دارای فرزند شد پرورش و پرستاری كودك مانع از آن بود كه به تمشیت امور منزل و وظایف محموله در امر خانه داری بپردازد. مخصوصا كه دست های فاطمه بر اثر گردانیدن دستاس پر از آبله شده بود و دیگر نمی توانست كار بكند، پس با اجازه همسرش به خدمت پدر رفت و چاره جویی كرد. میر خواند می نویسد :
«... مصطفی فرمود كه من شما را چیزی تعلیم كنم كه به از خادم باشد. باید كه به هنگام درآمدن به جامه خواب سی و چهار بار الله اكبر و سی و سه نوبت الحمدالله و سی و سه نوبت سبحان الله بگویید كه شما را بهتر بود از خدمتكار.» فاطمه به دستور پدرش چندی بدین منوال عمل كرد تا خدمتكار سیاهی به نام فضه برایش پیدا شد و بار سنگین زندگی بر دخت پیغمبر سبك گردید.
در غالب خانه ها معمول است كه كدبانو دستور می دهد و خدمتكاران كلیه كارهای خانه را انجام دهد، ولی فاطمه چنین نكرد، زیرا می دانست كه خدمتكار هم انسان است، قلب و اعصاب دارد، از كار زیاد رنج می برد وخسته می شود. رضایت و خشنودی خدا و رسول در این است كه با بانوی خانه شریك كار و زندگی در امور خانه داری باشد، به همین جهت تا زنده بود و توانایی كار داشت امور خانه را با فضه به تناوب انجام می داد یعنی یك روز خودش كار می كرد و فضه به استراحت می پرداخت، روز دیگر امور خانه را بر عهده فضه می گذاشت و خود عبادت و استراحت می كرد.
خلاصه این كار پسندیده و عمل وجدانی دختر رسول در آن عصر و زمانی كه برای تنوگر و خدمتكار ارج و مقداری قایل نبودند تا آن اندازه جلب توجه كرد كه به عنوان درس اخلاق و تربیت، در زبان فارسی و عربی معمول گردید
ايراد بني اسرائيلي
هر ایرادی كه مبتنی بر دلایلی غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می گویند. اصولا ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرك ندارد زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی كند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، گاهی از حدود متعارف ***** كرده و به صورت توقع نابجا در می آید.
بنی اسرائیل همان پسران یعقوب و پیروان فعلی دین یهود هستند كه پیغمبر آنها حضرت موسی و كتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل اجداد كلیمیان امروزی و نخستین ملت موحد دنیا هستند كه از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین سكونت داشته به چوپانی وگله چرانی مشغول بوده اند. بنی اسرائیل به چند قبیله قسمت می شدند و هر قبیله رئیسی داشت كه او را شیخ یا پدر می گفتند. از معروفترین شیوخ آنها حضرت ابراهیم بود كه پدر تمام اقوام عبرانی محسوب می شود.
بنی اسرائیل در زمان یعقوب به مصر مهاجرت كردند و بعد از مدتی به راهنمایی حضرت موسی به شبه جزیره سینا عازم شدند. چهل سال میان راه سر گردان بودند، موسی در گذشت و یوشع آنها را به كنعان رسانید. بعد از فوت سلیمان (974 قبل از میلاد) دو سلطنت تشكیل دادند یكی دولت اسراییلی و دیگری دولت یهود. دولت اسراییلی را سارگن پادشاه آسور و دولت یهود را بخت النصر یا نبوكدنزر پادشاه كلده منقرض كرد و عده كثیری از آنها را به اسارت برد كه بعد از هفتاد سال كورش كبیر شهر زیبای بالا را فتح كرد همه را به فلسطین عودت داد. باری پس از آنكه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و آنها را به قبول دین و آئین جدید دعوت كرد، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شكلی از او معجزه و كرامت می خواستند.
حضرت موسی هم هر آنچه مطالبه می كردند به قدرت خداوندی انجام می داد ولی هنوز مدت كوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت كه مجددا ایراد دیگری بر دین جدید وارد می كردند و معجزه دیگری از او می خواستند. قوم بنی اسراییل سال های متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شكنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شكافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید.
ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینكه از آن مهلكه بیرون جستند مجددا در مقام انكار و تكذیب بر آمدند و گفتند : «ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنكه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شكل و صورت دیگری بر ما نشان دهی.» پس فرمان الهی بر ابر نازل شد كه بر آن قوم سایبانی كند و تمام مدتی را كه در آن بیابان به سر می بردند برای آنها غذای ماكولی از من و سلوی فرستاد. پس از چندی از موسی آب خواستند . حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد كه اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.
آنچه گفته شد شمه ای از ایرادات عجیب وغریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی بود كه گمان می كنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد بنی اسراییلی كفایت نماید.
این به آن در
گاهی اتفاق می افتد كه افرادی در مقام قدرت نمایی بر می آیند و زیان و ضرر مادی یا معنوی می رسانند. شك نیستد كه طرف مقابل هم دست به كار می شود و تا عمل دشمن را متقابلا پاسخ نگوید از پای نمی نشیند. عبارت مثلی بالا هنگام عمل متقابل مورد استفاده قرار می گیرد.
مغیره بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگ های حدیبیه و یمامه و فتوح شام حضور داشت و یك چشم خود را در جنگ یرموك از دست داد و در جنگ های قادیسه و نهاوند و همدان و جز آن نیز شركت داشت. مغیره اول كسی بود كه پس از رحلت پیامبر اسلام از ماجرای سقیفه بنی ساعده آگاه گشت و جریان را به اطلاع عمر بن خطاب رسانید. شاید اگر هوش و تیزبینی او نبود مسیر تاریخ اسلام عوض می شد و خلافت در قبضه انصار مدینه قرار می گرفت. بعدها از طرف خلیفه دوم به حكومت بصره منصوب گردید ولی دیر زمانی نگذشت كه به زنا متهم شده نزدیك بود حد زنا از طرف خلیفه عمر بر او جاری شود كه به علت لكنت زبان احد از شهود زیادبن ابیه از مجازات و همچنین ولایت بصره معاف گردید.
مغیره بن شعبه یكی از عوامل غیر مستقیم در قتل خلیفه دوم عمر بوده است چه اگر غلام ایرانیش ابولولو بر اثر ظلم وستم وی شكایت به خلیفه نمی برد قطعا آن واقعه رخ نمی داد مغیره سالها حكومت كوفه را داشت و چون عثمان كشته شد گوشه نشینی اختیار كرد . در واقعه جمل و صفین شركت نداشت و لی می گویند در اجماع حكمین دست اندر كار بوده است. برای اثبات حب دنیا و مادی گری مغیره ی بن شعبه همین بس كه چون تشخیص داد علی ابن ابی طالب از دنیا روی بر تافته است جانب معاویه را گرفت و به سوی شام روانه شد.
در پیمان صلح بین امام حسن مجتبی و معاویه حاضر و ناظر بود و چون معاویه خواست عبد الله عمر و عاص را به حكومت كوفه بگمارد از باب خیر خواهی ! گفت : «ای پسر سفیان پدر را به حكومت مصر و پسر را به حكومت كوفه می گماری و خویشتن را در میان دو كف شیر شرزه قرار می دهی؟» معاویه از این سخن بیمناك شد و صلاح در آن دید كه مغیره را كماكان به حكومت منصوب دارد تا خسارت انزوار و گوشه نشینی چند ساله را از بیت المال كوفه جبران كند.
پس از چندی عمرو عاص به جریان قضیه و سعایت مغیره واقف شد و برای آنكه خدعه و نیرنگ مغیره را بلاجواب نگذارد به معاویه فهمانید كه پول در دست مغیره به سرعت ذوب می شود، مصلحت در این است كه دیگری عهده دار امر خراج كوفه گردد و مغیره فقط به كار نماز و اجرای احكام و تعالیم اسلامی بپردازد ! معاویه نصیحت امرو عاص را بكار بست و مغیره را تنها مسئول و متصدی كار جنگ نماز كرد.
دیر زمانی نگذشت كه بین عمرو عاص و مغیره بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمرو عاص نیشخندی زد و گفت : «هذه بتلك» یعنی «این به آن در ! »
به در می گوید دیوار بشنود
به منظور تحذیر یا تنبیه کسی به دیگری گوشه و کنایه زدن یا تغیر و پرخاش نمودن.
بوقش را زدند
عبارت بالا که غالبا از باب طنز وتعریض و کنایه گفته می*شود مراد از این است که فلانی روی در نقاب کشید و از دار دنیا رفت.
این مثل بیشتر در مورد مردگانی به کار می*رود که با وجود ثروت سرشار و زندگی مرفه منشا آثار خیر نبوده به زعم و گمان آن*که عمر جاودان دارند همه*چیز را صرفا برای خود و فرزندانشان می*خواسته*اند.
ضمنا این عبارت مثلی ناظر بر افرادی نیز خواهد بود که از مشاغل حساس برکنار شده کوس قدرت وتوانایی آنان فروکش کرده باشد.
اگر مرد یا زن بیماری به*هنگام شب از دار دنیا می*رفت با آهنگ مخصوصی که می*توان آن را به آهنگ عزا تعبیر کرد بوق می*زدند تا سکنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شرکت کنند.
دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیانا افراد بی*خبر از جریان مرگ آن شخص، از حال و احوالش می*پرسیدند مخاطب از باب طنز یا کنایه جواب می*داد بوقش را زدند یعنی ازاین دنیا رفت و روی در نقاب خاک کشید. این عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و اکنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به کار می*رود بلکه درباره افرادی که از مشاغل حساس برکنار شده باشند نیز مورد استشهاد و تمثیل قرار می*گیرد ، فی*المثل می*گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر کاره*ای نیست و از گردونه خارج شده است.
به رخ کشیدن
هرگاه نیکی*ها و خدمات خود و همچنین بدی*ها و ناجوانمردی*های کسی را یکایک برشمرند و در معرض دیدش قرار دهند تا جای انکار و تکذیب باقی نماند به این عمل در اصطلاح عامه گفته می*شود «به رخش کشیدند» یا به عبارت دیگر «بالاخره فلانی به رخش کشید»، یعنی با ایراد حجت و برهان قاطع به طرف مقابل مجال انکار و تکذیب نداد.
اکثریت مردم ایران و سایر فارسی زبانان گمان می*کنند رخ همان چهره و صورت آدمی است و از اصطلاح به رخ کشیدن این طور باید استنباط کرد که مطلب مورد نظر از مقابل چهره و صورتش گذرانیده شد تا از نزدیک ببیند و دیگر مجال انکار و تکذیب نداشته باشد.
ولی آن*چه از گفتار اهل اصطلاح و آثار محققان بر می*آید از این رخ معنی چهره افاده نمی*شود. بلکه رخ در این مثل و اصطلاح یکی از مهره*های بازی شطرنج است که جهت نقش موثری که بازی می*کند در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمده است.
به خاک سياه نشاندن
عبارت مثلی بالا کنایه از بدبختی و بیچارگی است که در وضعی غیر متقربه دامنگیر شود و آدمی را از اوج عزت و شرافت به حضیض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند و مال و منال و دار و ندار را یکسره به زوال و نیستی کشاند.
در چنین موردی تنها عبارتی که می*تواند وافی به مقصود و مبین حال آن فلک زده واقع شود این است که اصطلاحا گفته شود: «فلانی به خاک سیاه نشسته» و یا به عبارت دیگر: «فلانی را به خاک سیاه نشانده*اند.»
در این مقاله بحث بر سر خاک سیاه است که دانسته شود این خاک چیست و چه عاملی آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوری که صاحب «معجم البلدان» نقل کرده، در نزدیکی بیت المقدس و شش میلی شهر رمله کوره*ای است به نام عمواس که :
«طاعون معروف سال هیجدهم هجری در روزگار خلافت عمر، در این ناحیه پدید آمده بود و از آن*جا به دیگر نواحی شام سرایت کرد. تعداد تلفات این طاعون را بیست و پنج هزار تن نوشته*اند.»
در این طاعون که به نام عمواس خوانده شده جمعی از اصحاب پیغمبر به اسامی «ابو عبیده جراح» و «معاذبن جبل» و «یزیدبن ابی سفیان» نیز هلاک شدند ولی «عمروعاص» آن داهی محیل و دور اندیش عرب چون وضع را وخیم دید با بسیاری از متعبان خویش از منطقه*ی عمواس گریخته جان سالم به در بردند.
مطلب مورد بحث ما این است که سال مزبور را «عام الرماد»، یعنی «سال خاکستر» هم نام نهادند و در این زمینه صاحب کتاب عجایب المخلوقات می*نویسد :
«... و بعد از آن عام الرماد، در آن سال خاک سیاه ببارید و بیست و پنج هزار آدمی در این سال بمرد. و این خاک در صحرا و در خانه ها و حجره*ها ببارید، تا مرد از جامه*ی خواب برخاستی بر خاک سیاه بودی. آن را عام الرماد گفتند.»
باهمه بله با من هم بله ؟
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد وگرنه به خود حق می*دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.
عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبان*هاست به قدری ساده و معمولی به نظر می*رسد که شاید هرگز گمان نمی*رفت ریشه*ی تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه*ی مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.
در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمه*ی اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه*ها را برعهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم ! مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی*کند. مرد ---------- و اجتماعی برای آن*که جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می*کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: «بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می*آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می*شمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعد ها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه «بله» مرتفع می*کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می*کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می*گفت: «بله، بله قربان !» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می*داد : «بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می*فرمایید. بله، بله!» بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله با من هم بله ؟!»
بالاتر از سياهی رنگی نيست
عبارت بالا هنگامی به کار برده می*شود که آدمی در انجام کار دشواری تهور وجسارت را به حد نهایت رسانیده باشد.
البته آن تهور و جسارتی در این*جا منظور نظر است و می*تواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتنی بر اجبار و اضطرار بوده عامل عمل را کارد به استخوان رسیده باشد. در این*گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطیر باز دارند جواب به ناصح مشفق این است که : «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.» از سیاهی منظورشکست یا مرگ است که می*خواهد بگوید از آن ترس و بیم ندارد.
پیداست وقتی که معلوم می*شود ممنظور از سیاهی چیست طبعا ریشه*ی تاریخی مطلب به دست خواهد آمد.
ریشه*ی عبارت مثلی بالا از دو جا مایه می*گیرد و دو عامل در به وجود آوردن آن موثر بوده است. یکی عامل فیزیکی و دیگری عامل تاریخی که البته در علت تسمیه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاریخی منظور نظر است نه عامل فیزیکی که کشف علمی آن قدمت چندانی ندارد. با این وصف، بی*فایده نیست که عامل فیزیکی آن هم دانسته شود.
عامل فیزیکی : به طوری که می*دانیم نور خورشید از مجموعه الوان مختلفه ترکیب و تشکیل شده است که چون بر جسمی بتابد هر رنگی که از آن جسم تشعشع می*کند جسم مزبور به همان رنگ دیده می*شود چنان*چه تمام رنگ*های نور خورشید از آن متصاعد شود جسم به رنگ سفید نمایان می*شود که روشن*ترین رنگ*هاست، ولی اگر هیچ رنگی از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشید را در خود نگه دارد در این صورت جسم به رنگ سیاه نمایان می*گردد. پس ملاحظه می*شود که رنگ سیاه از آن جهت که تمام رنگ*ها را در خود جمع دارد مافوق تمام رنگ*هاست و به همین سبب است که گفته*اند: «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.»
عامل تاریخی : استاد سخن حکیم نظامی که گفته*اند: بالاتر از سیاهی رنگی نیست. داستانسرای نامی ایران راجع به ریشه*ی تاریخی ضرب المثل بالا در قسمت هفت پیکر از کتاب خمسه*اش داد سخن داده، واقعه*ی جالب و آموزنده از زندگانی بهرام گور ساسانی را به رشته نظم کشید که سرانجام به این شعر منتهی می*شود :
هفت رنگ است زیر هفت اورنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ
بوی حلوایش می*آید
عبارت مثلی بالا ناظر بر افراد معمر و سالمند و سالخورده است که آفتاب عمرشان به لب بام رسیده به اصطلاح دیگر بوی الرحمانشان بلند شده است.
یکی از مراسم و تشریفاتی که هم*اکنون پس از تغسیل و تکفین میت به عمل می*آید این است که به*هنگام تشییع جنازه یک یا چند نفر از خدمه (بسته به تمکن و شخصیت متوفی) مجمعه*ای پراز نان و حلوا بر سر می*گیرند و به عنوان پیش جنازه در جلوی تابوت حرکت می*کنند.
این نان و حلوا را که سابقا یک مجمعه گوشت گوسفند هم به آن اضافه می*شد در گورستان و کنار قبر تازه مرده بین افراد فقیر و بی*بضاعت تقسیم می*کنند تا دعای خیرشان موجب آرامش روح این مهمان تازه وارد به درون قبر گردد و در پرسشها و بازجوییهای اولیه که بر طبق روایات عدیده در درون قبر انجام می*پذیرد دچار وحشت و اضطراب و لغزش زبان نگردد.
پیران و سالمند به علت سبقت و پیشتازی بوی حلوایشان زودتر به مشام می*رسد یا به عبارت دیگر،نوجوان،جوان،و جوان،پیر می*شود و پیر در طی زمان و مهاجرت از این خراب آباد به دیار ناکجا آباد پیشتازی می*کند و به*همین مناسبت عبارت بالا در رابطه با سالخوردگان وپیران فرسوده مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است.
باش تا صبح دولتت بدمد
این مصراع که از «کمال الدین اصفهانی» شاعر قرن هفتم هجری است در مواردی به کار می*رود که آدمی به آثار و نتایج نهایی اقدامات خود که شمه*ای از آن بروز و ظهور کرده باشد به دیده تامل و تردید بنگرد. در آن صورت مصراع بالا را بر زبان می*آوردند تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمینان و یقین نگاه کند.
این مصراع بر اثر واقعه تاریخی زیر به صورت ضرب المثل درآمده است.
باری، به طوری که اهل ادب و تحقیق می*دانند همان*طور که امروزه از دیوان خواجه*ی شیراز فال می*گیرند قبل از آن*که صیت شهرت حافظ در مناطق پارسی زبان به اوج کمال برسد ایرانیان و پارسی زبانان از دیوان کمال الدین اصفهانی که قدمت و تقدم شهرت داشت فال گرفتند و حتی بعد از مشهور شدن حافظ نیز اگر احیانا دیوانش در دسترس نبود مانعی نمی*دیدند که دیوان کمال را به منظور تفال مورد استفاده قرار دهند، کما این*که در آن تاریخ که خبر قیام شاه عباس کبیر و حرکت وی از خراسان به سمت قزوین - پایتخت اولیه*ی سلاطین صفوی - در اردوی پدرش سلطان شایع شد سران قوم و همراهان سلطان محمد برای اطلاع و آگاهی از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که یکی به منظور از دست ندادن تاج شاهی و دیگری به قصد جلوس بر تخت سلطنت ایران فعایت می*کرده*اند دست به تفال زدند و از دیوان کمال اصفهانی که در دسترس بود یاری جستند.
اسکندر بیک منشی راجع به این واقعه چنین نوشته است.
«... بالجمله چون این خبر سعادت اثر در اردو شایع گشت همگان را موجب استعجاب می*گردید تا غایت در دودمان صفوی چنین امری وقوع نیافته بود. راقم حروف از صدر اعظم قاضی خان الحسینی استماع نمودم که در سالی که نواب سکندرشان در قراباغ قشلاق داشت خواجه ضیاء الدین کاشی مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود از من سئوال نمود که : «خبر پادشاهی شاهزاده کامران در خراسان وقوع دارد یا نه ؟»
من در جواب گفتم که: «بلی به افواه چنین مذکور می*شود اما هنوز تحقق نپیوسته.»
دیوان کمال اسماعیل در میان بود، خواجه مشارالیه احوال شاهزاده را از آن کتاب تفال نمود، در اول صفحه یعنی این قطعه برآمد :
خسرو تاج بخش و شاه جهان که زتیغش زمانه بر حذرست
تحفه چرخ سوی او هر دم مژده فتح و دولت دگرست
رای او پیر و دولتش برناست دست او بحرو خنجرش گهرست
آسمان دوش با خرد می گفت که به نزدیک ما چنین خبرست
که بگیرد به تیغ چون خورشید هر چه خورشید را بر آن گذرست
خردش گفت، تو چه پنداری عرصه ملک او همین قدر ست؟
نه، که در جنب پادشاهی او هفت گردن هنوز مختصرت
باش تا صبح دولتت بدمد کاین هنوز از نتایج سحر ست
با سلام و صلوات
با سلام و صلوات وارد شدن یا وارد کردن، کنایه از تجلیل و بزرگداشتی است که هنگام ورود شخصیتی ممتاز به مجلس یا شهر و جمعیتی نسبت به آن شخصیت به عمل می*آید.
فی المثل می*گویند: «فلانی را با سلام و صلوات وارد کردند»
یا به اصطلاح دیگر: «از فلانی با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد»
اما ریشه تاریخی این مثل :
اخلاق و عادات و سنن جوامع بشری در احترام به یکدیگر از قدیمی*ترین ایام تاریخی، همیشه متفاوت بوده است و هم اکنون نیز این احترام متقابل در میان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلی می*کند. بعضی*ها در موقع برخورد و ملاقات با یکدیگر درود و سلام می*گویند. برخی ضمن درود گفتن با یکدیگر دست می*دهند، که در حال حاضر این سنت و رویه در همه جا و تقریبا تمام کشورهای جهان معمول و متداول است.
هندی*ها کف دست*ها را به هم می*چسبانند و آن*ها را محاذی صورت نگاه می*دارند.
ژا پنی*ها خم می*شوند و تعظیم می*کنند.
بعضی اقوام در خاور دور بینی*ها را به هم می*مالند... و قس علی هذا.
در ایران قدیم بر طبق نوشته*های مورخین یونانی، احترام به یکدیگر با وضع حاضر تفاوت فاحشی داشت.
هرودوت درباره*ی اخلاق و عادات ایرانیان قدیم می*گوید : «وقتی در کوچه*ها به یکدیگر می*رسند از کردار آن*ها می*توان دانست که طرفین مساوی*اند یا نه، زیرا درود با حرف به عمل نمی*آید بل آن*ها یکدیگر را می*بوسند، و هرگاه طرفی از طرف دیگر خیلی پست*تر باشد به زانو در آمده پای طرف دیگر را می*بوسد.»
محقق معاصر آقای «علیقلی بهروزی» ضمن نامه*ی محبت آمیزی راجع به ریشه*ی تاریخی سلام و صلوات، نظر و عقیده*ی دیگری اظهار داشته*اند که عینا درج می*گردد :
«... از قرن*ها پیش هرگاه کسی به مکه و یا یکی از اعتاب مقدسه مشرف می*شد - و این توفیق عظیمی بود - وقتی که به شهر خودش برمی*گشت بیرون شهر اقامت می*کرد ویا قبلا به خانواده*ی خود روز ورود خویش را خبر می*داد و لذا عده*ی زیادی از اقوام و اقارب و دوستان و حتی اهل محل به پیشواز او می*رفتند. در شهرها کسانی بودند که آن*ها را «چاوش» می*نامیدند. یکی از این چاوش*ها را هم با خود می*بردند. این چاوش از همان*جا شروع می*کرد به اشعار مذهبی با صدای بلند و آواز خواندن. بعد از هر بیت مردمی که با او بودند صلوات می*فرستادند. این جمعیت با چاوش زائر را جلو انداخته تا خانه*اش او را با سلام و صلوات می*بردند. این ضرب المثل با سلام و صلوات از این رسم پسندیده که هنوز هم در روستاها و بعضی شهرک*ها رواج دارد گرفته شده است.»
بادنجان دور قاب چین
افراد متملق و چاپلوس را به این نام و نشان می*خوانند و بدین وسیله از آنان و رفتار خفت آمیزشان به زشتی یاد می*کنند.
اما ریشه*ی تاریخی آن :
در دو مقاله*ی آش شله قلمکار و سبزی پاک کردن، راجع به تشریفات آشپزان در زمان فتحعلی شاه و چگونگی تهیه و طبخ آش شله قلمکار در عهد ناصرالدین شاه قاجار تفصیلا بحث شد که برای اطلاع بیشتر می*توانید به دو مقاله*ی مزبور مراجعه کنید.
آن*چه که مخصوصا در آشپزان سرخه حصار در زمان ناصرالدین شاه قابل توجه بود و برای شناخت متملقان و چاپلوسان ریاکار که در هر عصر و زمان به شکل و هیاتی خود نمایی می*کنند آموزندگی داشت، موضوع سبزی پاک کردن و بادنجان دور قاپ چیدن از طرف وزرا و امرا و رجال قوم بود که با این عمل و رفتار خویش جلافت و بی*مزگی در امر تملق و چاپلوسی را تا حد پستی و دنائت طبع می*رسانیدند.
راجع به سبزی پاک کردن در مقاله*ای به همین عنوان بحث شد. اما دسته*ی دوم کسانی بودند که در امر طبخ و آشپزی مطلقا چیزی نمی*دانستند و کاری از آن*ها ساخته نبود. این عده که در صدر آن*ها صدر اعظم قرار داشت دو وظیفه*ی مهم و خطیر !! بر عهده داشتند :
یکی آن*که چهار زانو بر زمین بنشینند و مثل خدمه*های آشپزخانه بادنجان را پوست بکنند.
دیگر آن*که این بادنجان*ها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قاب*های آش و خورش بچینند.
شادروان عبدالله مستوفی می*نویسد : «من خود عکسی از این آشپزان دیده*ام که صدر اعظم مشغول پوست کردن بادنجان، و سایرین هریک به کاری مشغول بودند.» این آقایان رجال و بزرگان کشور طوری حساب کار را داشتند که بادنجان*ها را موقعی که شاه سری به چادر آن*ها می*زد به دور قاب می*چیدند و مخصوصا دقت و سلیقه به کار می*بردند که بادنجان*ها را به طرزی زیبا و شاه پسند دور قاب*ها بچینند تا مسرت خاطر ناصرالدین شاه فراهم آید و نسبت به مراتب اخلاص و چاکری آن*ها اظهار تفقد و عنایت فرماید.
دکتر فورویه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه می*نویسد: «... اعلیحضرت مرا هم دعوت کرد که در این آشپزان شرکت کنم. من هم اطاعت کردم و در جلوی مقداری بادنجان نشستم و مشغول شدم که این شغل جدید خود را تا آن*جا که می*توانم به خوبی انجام دهم. در همین موقع ملیجک به شاه گفت بادنجان*هایی که به دست یک نفر فرنگی پوست کنده شود نجس است. شاه امر را به شوخی گذراند و محمد خان پدر ملیجک تمام بادنجان*هایی را که من پوست کنده بودم جمع کرد و عمدتا آن*ها را با نوک کارد بر می*چید تا دستش به بادنجان*هایی که دست من به آن*ها خورده بود نخورد. بعد بادنجان*ها و سینی و کارد را با خود بیرون برد ...»
در هر صورت اصطلاح بادنجان دور قاپ چین از آن تاریخ ناظر بر افراد متملق و چاپلوس گردیده رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است.
باج سبيل
هرگاه با زور و قلدری به عنف از کسی پول وجنس بگیرند در اصطلاح عمومی آن را به باج سبیل تعبیر می*کنند و می*گویند : «فلانی باج سبیل گرفت»
در عصر حاضر که دوران زور و قلدری به معنی و مفهوم سابق سپری شده از این مثل و اصطلاح بیشتر در مورد اخاذی به ویژه رشاء و ارتشاء تعبیر مثلی می*شود.
اما ریشه*ی تاریخی آن :
انسان*های اولیه و غارنشین با ریش تراشی آشنایی نداشته*اند و مردان و زنان با انبوه ریش و گیس می*زیسته*اند. در کاوش*ها و حفریات اخیر وسایل و ابزاری شبیه به تیغ سلمانی به دست آمده که باستان شناسان قدمت آن را به چهار هزار سال قبل تشخیص داده*اند. ظاهرا مردمان آن دوره ریش و موهای خود را با همین تیغ*های ساده و ابتدایی کوتاه و مرتب می*کرده*اند نه آن*که از ته بتراشند.
مادی*ها و پارسی*ها در حجاری*های باستانی با ریش و موی بلند تصویر شده*اند و اتفاقا همین ریش و موی بلند باعث زحمت و دردسر آنان می*شد، چه یونانی*ها که ریش خود را می*تراشیدند در جنگ*های تن به تن ریش بلند سربازان ایرانی را به دست می*گرفتند و با ضربات خنجر آن*ها را از پای در می*آوردند.
در عهد اشکانیان سواران و جنگجویان پارت موی بلند و ریش انبوه داشته*اند ولی قیافه*ی پر هیبت، به خصوص فریادهای هول انگیز آنان به هنگام جنگ در سپاه دشمن چنان رعب و وحشتی ایجاد می*کرد که جرات نمی*کردند به جنگجویان ایرانی نزدیک شوند و احیانا ریش آنان را به دست گیرند.
خلاصه در آن روزگاران ریش و سبیل برای مردان و گیسوان بلند برای زنان ایرانی تا آن اندازه مایه*ی زیبایی و مباهات بود که چون می*خواستند گناهکاری را شدیدا مجازات کنند اگر مرد بود ریشش را می*تراشیدند و چنان*که زن بود گیسویش را می*بریدند.
ریش تراشیدن و گیسو بریدن در ایران باستان بزرگ*ترین ننگ شناخته می*شد و محکومی که چنین مجازاتی در مورد او اعمال می*شد تا زمانی که ریش یا گیسویش بلند شود از شدت خجلت و شرمساری جرات نمی*کرد سرش را بلند کند. اما ریش در عهد ساسانیان به قدر سبیل اعتبار و رونق نداشت.
ایرانیان در این عصر سبیل*های بلند داشتند و بعضا ریش را به کلی می*تراشیدند در صدر بعد از اسلام همان طوری که در مقاله*ی سبیل کسی را چرب کردن یاد آور شده*ایم سبیل از این رونق افتاد و ریش*های بلند و انبوه قدر و اعتبار یافت.
از نکته*های جالب تاریخ ریش و سبیل، مخالفت شدید شاه عباس پادشاه مقتدر صفوی با گذاشتن ریش بوده است و شاه عباس ریش بلند را خوش نداشت و در زمان او ریش*های بلند ترکان را ایرانیان سخت زشت می*شمردند و آن را جاروی خانه می*نامیدند.
با این ترتیب می*توان گفت ریش در زمان شاه عباس کبیر بازارش کساد شد و اعتبار سبیل از نو رونق یافت.
پس از این*که در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقبای سرکش داخلی را سرکوب کرد با صدور یک فرمان به همه*ی مردان ایرانی دستور داد که ریش*های بلند خود را از ته بتراشند. حتی روحانیون نیز از این دستور معاف نبودند اما گذاشتن سبیل آزاد بود و خود شاه عباس نیز در تصویرهایش با سبیل بلند و افراشته*ای دیده می*شود.
باری ، سپاهیان و سوار کهنسال دوران صفویه فقط دو سبیل بزرگ و چماقی داشته*اند. که مرتبا آن را نمو و جلا می*دادند و تا بنا گوش می*رسانیدند که مانند قلابی در آنجا بند می*شد. عشق و علاقه*ی شاه عباس به سبیل گذاشتن تا به حدی بود که «شاه عباس کبیر سبیل را آرایش صورت می*شمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق می*پرداخت.»
پیداست که همین اخذ جبری و به عنف و قلدری ستاندن موجب گردید که بعدها از معانی مجازی و مفاهیم استعاره*ای باج سبیل در مورد اخاذی و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثیل شده است.
باج به شغال نمی*دهيم
گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب می*کند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایه*ای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید.
ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمی*روند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را برتر و بالاتر از آن می*دانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند. تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان می*ریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمی*پردازند. جان به جانان می*دهند ولی قدمی در راه فرومایگان برنمی*دارند.
خلاصه« تاج به رستم می*بخشند ولی باج به شغال نمی*دهند»
باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیح ترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط می*باشد و در شاهنامه*ی فردوسی به تفصیل آمده است.
ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان می*شود :
در اندرون خانه زال، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش می*خواند و رود می*نواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر :
کنیزک پسر زاد از وی یکی که از ماه پیدا نبود اندکی
ببالا و دیدار، سام سوار وزو شاد شد دوده نامدار
ستاره شناسان و گنده آوران زکشمیر و کابل گزیده سران
بگفتند با زال و سام سوار که ای از بلند اختران یادگار
چو این خوب چهره بمردی رسد یگانه دلیری و گردی رسد
کند تخمه سام نیرم تباه شکست اندر آرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پر خروش وز شهر ایران بر آید بجوش
زال زر از این پیشگویی غمگین شد و به خدا پناه برد که خاندانش را از کید دشمنان مفاسد بیگانگان محفوظ دارد. به هر تقدیر نام نوزاد را شغاد نهاد و به ترتیب و پرورش او همت گماشت. چون شغاد به حد رشد رسید او را نزد شاه کابل فرستاد تا در کشورداری و تمشیت امور مملکت بصیر و خبیر شود. شاه کابل دخترش را با وی تزویج کرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دریغ نورزید. در آن موقع باج و خرابی کشور کابل (افغانستان امروزی) به رستم دستان می*رسید و همه ساله معمول چنان بود که یک چرم گاوی باژ و ساو می*ستاندند و برای تهمتن به زابلستان می*فرستادند.
چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژو ساو
وقتی که شغاد به دامادی شاه کابل درآمد انتظار داشت که برادرش رستم باج و خراج از شاه کابل نستاند و در واقع کابلیان باج به شغاد بدهند. اهالی کابل چون این خبر شنیدند از بیم سطوت رستم و یا از جهت آن*که شغاد را در مقام مقایسه با برادر نامدارش رستم مردی لایق و کافی نمی*دانستند همه جا در کوی و برزن و سروعلن به یکدیگر می*گفتند : «تا وقتی که رستم زنده است ما باج به شغاد نمی*دهیم»
بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر باشه بهتر این نمی خونه
هنگامی که کارفرما به کارگرش مزدی ناچیز بدهد و از او مؤاخذه کند که چرا خوب کار نکرده*ای یا وقتی که ارباب به نوکر خود پرخاش کند که فلان دستور مرا چرا خوب انجام ندادی و نوکر از مزد خود رضایت نداشته باشد، در جواب او این مثل را می*گوید.
سه نفر برای دزدیدن زردآلوی شکرپاره وارد باغی شدند. ولی در بین درختان آن باغ فقط یک درخت زردآلوی هلندر میوه داشت و از زردآلوی شکرپاره اثری دیده نمی*شد، به ناچار تن به دزدیدن نقد موجود در دادند. یک نفر از آن*ها برای تکاندن شاخه**ها بالای درخت رفت. دو نفر برای جمع کردن میوه در پای درخت ماندند. در این بین سر و کله باغبان از دور پیدا شد، دو نفری که در پای درخت بودند پا به فرار گذاشتند ولی چون فرصت نکردند از باغ خارج شوند یکیشان به زیر شکم الاغی که در گوشه*ی باغ بسته بود پناه برد. دیگری خود را در جوی کوچکی به رو انداخت و دراز کشید.
باغبان نزد اولی رفت و گفت : «مردک کی هستی و این*جا چه می*کنی ؟»
مرد جواب داد : «من کره*خرم»
باغبان گفت: «احمق نادان ! این خر که نر است»
گفت: «باشد. مانعی ندارد. من از پیش ننه*ام قهر کرده*ام آمده*ام پیش بابام»
باغبان پیش دومی رفت و گفت : «تو دیگر کی هستی ؟»
مرد گفت : «من سگم»
باغبان گفت : «این*جا چه می*کنی ؟»
گفت : «معلومه، سگی از این طرف عبور می*کرد. مرا اینجا گذاشت و رفت»
باغبان رفت پیش سومی که خود را روی درخت جمع و گرد کرده بود و پشت شاخه**ها قایم شده بود. گفت : «تو بگو ببینم کی هستی ؟»
گفت : «من بلبلم»
باغبان گفت: «اگر بلبلی یک نوبت آواز بخوان ببینم»
مردکه نره غول با صدای نکره و زشتی که داشت، بنای آوازخوانی گذاشت. باغبان گفت : «خفه شو ! بلبل که به این بدی نمی*خواند»
گفت : «احمق مگر نمی*دانی بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر است بهتر از این نمی*خواند ؟»
پالان خر دجال شده
عبارت مثلی بالا هنگامی به کار می*رود که انجام کاری بیش از حد انتظار به طول انجامد و یا آن*که با همه*ی سعی و تلاش و مجاهدت، آن*جا که می*رود به پایانش نزدیک شده به طور کلی خاتمه پذیرد به مانع و مشکلی برخورد کند و دوباره، سه باره و چندباره از سر گرفته شود.
در چنین مورد صرفا از باب طنز و تعریض اصطلاحا می*گویند : «پالان خر دجال شده» وگاهی هم گفته می*شود «پالان خر دجال شده، شب می*دوزد صبح از هم وا می*شود».
این مثل در موردی به کارمی*رود که اجرای کاری زیاده ازحد انتظار طولانی شود یا هرچند درراه آن بکوشند هر دفعه به مانعی برخورد و ناتمام بماند.
طبیعی است لجاج و یکدندگی وخیره رایی و پیروی از عقل لجوج که به قول اهل اصطلاح نوعی از مهلکات غضبی است دست کمی از پالان خر دجال ندارد که نسنجیده و بدون تامل و تفکر می*بافند و هنوز دیر زمانی نگذشته همه و همه پنبه می*شود
پیراهن عثمان
بعضی افراد برای غلبه بر حریف به هر دستاویزی متمسک می*شوند و هر لغزش و اشتباه ناچیز از ناحیه*ی رقیب را گناهی نابخشودنی جلوه می*دهند.
تلاش آن*ها صرفا غلبه و پیروزی بر حریف نیست بلکه ناظر به این موضوع است که مبارزاتشان را قبلا توجیه کنند و هرگونه توهم و اشابه ذهنی را مرتفع نمایند تا اذهان و انظار دیگران را به سوی خود جلب کرده باشند.
به همین جهات و ملاحظات کوچک*ترین نقطه ضعف حریف را امری خطیر وکم*ترین انحراف را ذنبی لایغفر جلوه می*دهند.
در چنین موقع و مورد است که مثل بالا مورد استفاده قرار می*گیرد و ظرفا و گوشه نشینان از باب طنز و کنایه می*گویند : «فلانی مطلب ساده*ای را پیرهن عثمان کرد.» و یا به قول عرب زبان*ها «قمیص عثمان» کرد تا حریف را تخفیف و مدعایش را توجیه کرده باشد.
عثمان هفتاد سال داشت که خلافت به وی رسید. مردی ملایم و نرم*خو بود. مال اندیشی ابوبکر و عمر را نداشت. در صورتی که برای اداره کردن کشور پهناوری چون کشور اسلامی ! دقت و مال اندیشی از صفات لازم و ضروری است. نرم*خویی و ملایمت عثمان تا به جایی رسیده بود که عیاشی و اقسام لهو و لعب در مدینه شیوع یافت. چون عثمان در مقام جلوگیری برآمد گروهی از وی دلگیر شدند. بعضی از مسلمانان که جمعی از صحابه نیز از آن جمله بوده*اند به علل و جهات دیگر از عثمان دل خوشی نداشتند.
اباذرغفاری وعمار یاسر وعبدالله بن مسعود (ازبزرگان اصحاب پیغمبر) با عثمان سرگردان بودند و قبایل آن*ها نیز کینه*ی عثمان را در دل می*پرورانیدند. در ولایات نیز طبقه*ی سپاهیان و جنگجویان که غالبا با فقر و حرمان می*زیستند سخت دلگیر و ناراضی بودند.
این عوامل و اختلاف طبقاتی عمیقی که بین ثروتمندان و قریش و سایر طبقات مردم پیش آمد همه و همه دست به دست داده حس انتقاد و اعتراض بر خلیفه و دلگیری از روش او را پدید آورد و مردم را در مدینه و سایر ولایات اسلامی به تمرد و عصیان برانگیخت و زمینه را برای تبلیغات مخالفان مهیا نمود.
مردم مصربا شورش طلبان بصره و کوفه به سوی مدینه حرکت کردند و فتنه بالا گرفت. در بدو، مهاجمین آب را به روی عثمان بستند ولی علی بن ابی طالب برایش آب فرستاد و حسن و حسین و غلامش قنبر را برای حمایت به در خانه*اش گماشت تا به احترام دو سلاله پیغمبر کسی هجوم نکند و چنین هم شد وهیچ*کس جرات نکرد از آن راه هجوم ببرد ولی مخالفان عثمان چاره*ی دیگری اندیشیدند و از دیوار خانه بالا رفتند.
یک نفر به نام «غافقی» خلیفه*ی سوم را به یک ضربت بکشت و با ضربت دیگری انگشت «نانله» یا «نعیله» همسر عثمان قطع گردید. آن*گاه عثمان را گردن زدند و خانه*ی وی و بیت المال را غارت کردند و علی بن ابی طالب به خلافت رسید.
وقتی عثمان کشته شد و علی به خلافت رسید بعضی ازاصحاب مانند «سعد بن ثابت» و «ابوسعید خدری» که به عثمان متمایل بودند از بیعت با علی تخلف ورزیدند. بعضی کسان هم مانند «مغیره بن شعبه» به شام گریختند و با «معاویه» همدست شدند.
معاویه که از اقارب وبستگان عثمان بود وخود نیز داعیه*ی خلافت بلکه سلطنت در سر می*پرورانید برای آن*که مردم را علیه علی بن ابی طالب بشوراند به اشاره*ی «عمروعاص» راه*های مختلف در پیش گرفت که یکی از آن راه*ها این بود که علی را قاتل عثمان معرفی کرد وپیراهن خون آلود وی و انگشت بریده*ی همسرش نائله را که به وسیله*ی «نعمان بن بشیر» به شام رسیده بود در مسجد آویخت ودر انظار مسلمین قرار داد تا مظلومیت عثمان را مجوز عصیان خود قرار دهد.
غرض ازتمهید مقدمه*ی بالا این است که بدانیم چون پیراهن عثمان در تحریک مسلمین و انجام مقصود پلید معاویه نقش اساسی بازی کرد لذا برای کسانی که بخواهند با به دست آوردن دستاویزی از راه نادرست به مقصود برسند، مثل «پیراهن عثمان» را مورد استفاده قرار می*دهند.
پنبه*اش را زدند
اصطلاح بالا کنایه از این است که اسرارش را فاش و برملا کردند و به مردم فهمانیدند که توخالی است و چیزی در چنته ندارد. خلاصه آن طوری که بود (نه آن*چنان که می*نمود) شناسانیده و رسوا گردیده است.
یکی از مراسم جالب که در بعض اعیاد وجشن*ها ضمن سایر برنامه*ها اجرا می*شد، این بود که مسخره و دلقکی لباس مضحک می*پوشید که داخل و لابلای آن لباس پر از پنبه بود و قسمت*های لخت و عریان بدن او هم پوشیده از گلوله*های پنبه*ای بوده است که مسخره و دلقک را به صورت پهلوان پرباد و بروتی نشان می*داد.
این پهلوان نامدار ! با این ریخت مضحک با یک نفر حلاج که کمانی در دست داشت در مقابل تماشاچیان به رقص و پایکوبی می*پرداخت و حلاج در حال رقص و شلنگ اندازی کم کم پهلوان پنبه را با زدن کمان عور و برهنه می*کرد و این عمل را تا زمانی ادامه می*داد که تمام پنبه*های تن او بر باد می*رفت وچهره*ی واقعی و اندام نحیف و مردنی و استخوانیش نمودار می*گردید.
در واقع چون پهلوان پنبه از آیین پهلوانی چیزی نمی*دانست وازعلایم پهلوانی هم جز پنبه*های گلوله شده که او را به صورت یک پهلوان با سینه*های برجسته و بازوان سطبر نشان می*داد نشانی دیگرنداشت، لذا چون پنبه*اش را زدند دیگر چیزی از او باقی نمی*ماند تا اظهار وجود کند. به ناچار در مقابل شلیک خنده*ی تماشاچیان ازصحنه خارج می*شد و نوبت به پهلوانان واقعی می*رسید.
پته*اش روی آب افتاد
هرگاه راز و سر کسی فاش شود و به اصطلاح دیگر «طشتش از بام افتاده باشد» مجازا می*گویند : «فلانی پته*اش روی آب افتاد» یعنی اسرار مگویش فاش و برملا گردید.
آن*چه را که امروزه به نام جواز و گذرنامه و بلیط نامیده می*شود سابقا «پَتِه» می*گفته*اند. پته به منظور خروج از کشور همان است که تا چندی قبل به نام «تذکره» نامیده می*شد و در حال حاضر آن را گذرنامه و یا به اصطلاح بین المللی «پاسپورت» می*گویند که از طرف دولت متبوعه صادر می*شود و در کشور مقصد و مورد نظر به منزله*ی اجازه نامه*ی اقامت تلقی می*گردد.
پته دیگری در رابطه با موضوع این مقاله وجود داشت که به گفته*ی صاحبان فرهنگ*ها و فرهنگنامه*ها : «بند گونه*ای بود که در جای جای جوی*های نشیب دار می*بستند که هم آب نگاه دارد و هم جوی شسته نشود.»
در حال حاضر که تمام شهرها وغالب روستاهای کشور لوله کشی شده و از آب تصفیه شده*ی چاه*ها وچشمه سارها استفاده می*کنند، واژه*ی پته و پته بستن که از آن معنی و مفهوم بند بستن برجای جای جوی*های نشیب دار اسفاده شود مهجور و دور از ذهن می*باشد. ولی سابقا که لوله کشی نبود و آب مورد احتیاج شهرها در داخل جوی*های سرباز (نه سربسته) جریان داشت هرجا که لازم می*آمد مقداری از آب جاری به داخل کوچه*های مسیر یا خانه*های مسکونی جریان پیدا کند سد و بند کوچکی از جنس چوب به نام پته در داخل جوی خیابان یا کوچه قرار داده آب را به قدر کفایت (نه کم و نه زیاد) به داخل حوض و آب انبارخانه جریان می*دادند تا از آب حوض برای شستشوی ظروف و اثاثیه و ملبوس و از آب نیمه صاف آب انبار که قسمت عمده*ی گل و لای و اضافاتش رسوب کرده است برای نوشیدن و به کار بردن درامور خوراک پزی استفاده نمایند.
سابقا افرادی بودندکه در سال*های کم آبی و خشکسالی، احتیاج مبرم به آب برای پر کردن حوض و آب انبار به منظور رفع نیازمندی*های داخلی، آنان را وا می*داشت که در غیر نوبت به حقوق دیگران ***** کرده از آب سهمی و نوبتی آنان، سو استفاده کنند.
برای حصول این مقصود نیمه*های شب که تمام سکنه*ی آن محله و آبادی بر بستر راحت و آسایش غنوده بودند در داخل جوی پته می*بستند و آب می*بردند.
بدیهی است در آن نیمه*های شب کمتر کسی متوجه آب دزدی آن شخص می*شد، مگر آنکه فشار آب گاهی موجب گردد که پته*اش روی آب افتد یعنی فشار آب پته را از جایش کنده به جاهای دیگر ببرد که در این صورت ساکنان خانه*های پایین*تر پته را بر روی آب می*دیدند و راز و سرش بدین وسیله فاش شده قشقرق برپا می*شد و آبرویش برباد می*رفت.
پالانش کج است
هرکس درمعتقدات مذهبی و مبانی اخلاقی تغییر رویه دهد، درباره*اش به ضرب المثل بالا تمثل می*جویند و می*گویند، فلانی پالانش کج است که اگر طرف مورد بحث مرد باشد یعنی ایمان و عقیدتش خلل پذیرفته و اگر زن باشد به این معنی است که از طریق عفت و طهارت منحرف گردیده است.
آقایان روحانیون قبل از اختراع اتومبیل بر اسب و قاطر و غالبا دراز گوش سوار می*شدند و برای وعظ و خطابه و مهمانی به خانه این و آن می*رفتند که شاید هم اکنون نیز در بعضی از شهرهای کوچک و روستاها کماکان بر چهارپایان سوار شوند. بعضی از روحانی نماها (نه روحانیون واقعی) در عصر قاجاریه مردم را برای سواری می*خواستند تا مقاصد و نیاتشان را بدان وسیله به سر منزل مقصود برسانند. ضمنا می*دانید که پالان مرکوب به وسیله*ی تنگ اسب باید سفت و محکم بسته شده باشد تا بتوان بر آن سوار شد و سواری گرفت. اکر مرکوبی پالانش کج باشد خوب سواری نمی*دهد و راکب را به زحمت می*اندازد. معنی و مفهوم ظاهری و مجازی ضرب المثل بالا این است که طرف مورد بحث تغییر عقیده داده به مذهب یا مسلک دیگری متمایل شده است ولی مقصود باطنی و نهایی این بود که وی سواری نمی*دهد یعنی از ما گوش شنوایی ندارد. پس در این صورت باید طرد شود تا ایجاد زحمت نکند
پارتی بازی
هرگاه در کشوری قدرت تشکیلاتی وجود نداشته باشد و مصادره*ی امور و متصدیان مسول قائم به وجود خود نباشند، پیداست که توصیه و سفارش و اعمال نفوذ از طرف ارباب قدرت در چنین سازمان و تشکیلاتی نقش اساسی بازی می*کند و موجب می*شود که صالحان گوشه*ی عزلت گیرند و طالحان به مسندعزت نشینند.
این اعمال نفوذ و توصیه بازی*ها را در عرف اصطلاح ایران «پارتی بازی» گویند در حالی*که معنی و مفهوم لغوی این ضرب المثل با آن*چه را که مقصود و منظور ما می*باشد تباین کامل دارد.
پارتی (Party) لغتی است فرانسه به معنای حزب و پارتی بازی همان حزب بازی است که دردنیای امروز هیچ*گونه بحث و ایرادی بر آن وارد نیست.
پا را به اندازه گلیم خود دراز کن
روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.
درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود که به فکر افتاد او هم از انعام شاه نصیبی ببرد، به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی که مرکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هریک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوریکه نصف بدنش روی زمین بود.
در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند. یکی از محارم شاه از او سوال کرد که : «شما در رفتن درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. اما در بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید ---------- فرمودید، چه سری در این کار هست ؟»
شاه فرمود : «درویش اولی پایش خود را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.»
تخم بی نطفه جوجه نمی دهد
یعنی کاری که پایه و اساس ندارد ، ثمر نمی دهد.
تو نیکی می*کن ودر دجله انداز
مصراع مثلی بالا نیم*بیتی از ابیات روان و سلیس شیخ اجل سعدی شیرازی است که به دوشکل و صورت در دیوانش آمده شهرت و شیاع آن در افواه تا به حدی است که احتیاج به توضیح و تعبیر ندارد.
تفکر و تامل در این موضوع کافی است مدلل دارد که سعدی از این شعر مقصودی نداشت واصولا ماجرای جالبی انگیزه*ی شاعر ارجمند ایران در سرودن آن بوده است که ذیلا شرح داده می*شود .
«متوکل» خلیفه*ی جابر و سفاک عباسی که به تحریک وزیر ناصبی مذهبش «عبدالله بن*یحیی بن*خاقان» در عداوت و دشمنی با خاندان بنی*هاشم زبانزد خاص و عام می*باشد اخلاقا مردی عیاش وشهوت پرست بود و به جوانان صبیح المنظر نیز تعلق خاطر داشت.
یکی ازاین جوانان خوش سیما به*نام «فتح» بیش از دیگران مورد علاقه و توجه خلیفه قرار گرفت به* قسمی که دستور داد تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی و شمشیربازی به او آموختند تا این*که نوبت به شناوری و شناگری رسید.
قضا را روزی که فتح در شط دجله شنا می*کرد تصادفا موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد. غواصان وشناگران متعاقبا به دجله ریختند و تمام اعماق آن شط را زیرورو کردند ولی کمترین اثری از جوان مغروق نیافتند.
چون خبر به متوکل رسید آن*چنان پریشان شد که از فرط اندوه و کدورت گوشه*ی عزلت گرفت و در به روی خویش و بیگانه بست :
« وسوگندان غلاظ یاد کرد که تا آن را بدان حال که باشد نیاورند و او را نبینم طعام نخورم.»
ضمنا فرمان داد که هرکس زنده یا مرده*ی فتح را پیدا کند جایزه*ی هنگفتی دریافت خواهد داشت. شناگران معروف بغداد همگی به* دنبال غریق شتافتند و زیر و بالای شط دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند.
دیر زمانی از این واقعه نگذشت که عربی به دارالخلافه آمد و پیدا شدن گمشده را بشارت داد.
متوکل عباسی چنان مسرور و شادمان شد که سرتاپای بشارت دهنده را غرق بوسه کرد و او را از مال و منال دنیوی بی*نیاز ساخت. چون محبوب خلیفه را به حضور آوردند چگونگی واقعه را از او استفسار کرد.
فتح درحالی که از فرط خوشحالی در پوست نمی*گنجید چنین پاسخ داد:
« هنگامی که موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتی در زیر آب غوطه خوردم و از سویی به سوی دیگر رانده می*شدم. با مختصر آشنایی که از فنون شناوری آموخته بودم گاهی در سطح و گاهی در زیر آب دجله دست و پا می*زدم. چیزی نمانده بود که واپسین رمق حیات را نیز وداع گویم که در این موقع موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد. چون چشم باز کردم خود را درحفره*ای ازحفرات دیواره*ی دجله یافتم. از این*که دست تقدیر مرا از مرگ حتمی نجات بخشید بسیارخوشحال بودم لیکن بیم آن داشتم که به علت گذشت زمان و براثرگرسنگی از پای درآیم. ساعت*های متمادی با این اندیشه خوفناک سپری شد که ناگهان چشمم به طبقی نان افتاد که از جلوی من بر روی شط دجله رقص کنان می*گذرد. دست دراز کردم نان را برداشتم و سدجوع کردم هفت روز بدین منوال گذشت و مرا در این هفت روز هر روزه ده نان بر طبقی نهاده می*آمد. من جهد کردمی و از آن دو سه گرفتمی و بدان زندگانی می*کردمی. روز هفتم بود که این مرد به قصد ماهیگیری به آن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره یافت با تور ماهیگیری خود بالا کشید. راستی فراموش کردم به عرض برسانم که بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت معین بر روی دجله می*آمد عبارت «محمد بن الحسین الاسکاف» دیده می*شد که باید تحقیق کرد این شخص کیست و غرض و مقصودش از این عمل چیست ؟»
متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد در شهر و حومه*ی بغداد به جستجو پردازند و این مرد عجیب را هرجا یافتند به حضور آورند.
پس از تفحص و جستجو بالاخره محمد اسکاف را در حومه*ی بغداد یافتند و برای عزیمت به حضور خلیفه تکلیف کردند.
محمد اسکاف در جواب جریان قضیه نان گفت:
«برنامه*ی زندگی من از ابتدای تشکیل عائله این است که هر روز مقداری نان برای اطعام و انفاق مساکین کنار می*گذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن سدجوع کند یا آنکه با خود به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند، ولی اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمی*آید. ازآن*جا که نان صدقه و انفاق را در هر صورت باید انفاق کرد لذا در این چند روزه قطعات نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه*ی مستمندان، به دجله می*انداختم تا اقلا ماهی*های دجله بی*نصیب نمانند.»
خلیفه وی را مورد تفقد و نوازش قرار داد و از مال و منال دنیا بی*نیاز کرد. ضمنا در لفافه*ی مطایبه به محمد اسکاف گفت:
« تو نیکی را به دجله می*اندازی بی*خبر از آن*که خدای سبحان آن را در خشکی به تو باز می*گرداند.»
«خواجه نظام الملک» سوال و جواب متوکل و محمد اسکاف را در قابوسنامه به این صورت نقل کرده که :
«خلیفه پرسید : غرض تو از این چیست ؟
گفت : شنوده بودم که نیکویی کن و در آب انداز که روزی بردهد.
تیری به تاریکی رها کرد
گاهی اتفاق می*افتد که کسی بی*گدار به آب می*زند و بدون مطالعه و دور اندیشی در اطراف و جوانب کار، به دنبالش روان می*شود.
عبارت مثلی بالا در ارتباط با این زمره از مردم دیر آمده وشتاب زده به کارمی*رود که از باب تعریض و کنایه می*گویند : «تیری به تاریکی رها کرد»، یعنی : «کورکورانه عمل کرد و مالا زیان و خسران دید.»
عبارت تیری به تاریکی رها کرد اختصاص به اعراب عصر جاهلیت دارد که البته تا دوران صدر و بعد از اسلام نیز ادامه پیدا کرده است.
توضیح آن*که کمانداران عرب همه ساله مسابقاتی ترتیب می*دادند تا کسانی که درعلم کمانداری و تیراندازی بهتر و بیشتر از دیگران ورزیدگی ومهارت دارند، برگزیده شوند.
طریقه و روش مسابقه*ی تیراندازی انواع و اقسام مختلف داشت که یکی از آن روش*ها تیری به تاریکی رها کردن بود به این ترتیب که سپر پولادینی را به دیوار نصب می*کردند وداوطلبان مسابقه در فاصله*ی معینی از دیوار مزبور، قبل ازغروب آفتاب می*ایستادند و سپر مقابل را کاملا از مد نظر می*گذرانیدند و سپس تامل می*کردند تا هوا کاملا تاریک شود و سپر مقابل مطلقا دیده نشود. در آن موقع هریک از داوطلبان با سابقه*ی ذهنی که از محل و موقعیت خود و سپر مقابل داشت سه تیر پیاپی به سوی هدف (سپر) رها می*کرد. اگر صدا بر می*خاست معلوم بود که تیر به هدف خورده، و گرنه به خطا رفته است. در واقع عبارت تیری به تاریکی رها کردن ماخوذ از این نوع مسابقه*ی تیراندازی اعراب است که بعدها به صورت ضرب المثل در آمده است
تفنگ حسن موسی هم نزد
آدمی برای تحقق آمال و آرزوهای خویش به هر وسیله*ای که متصور باشد توسل می*جوید.
وقتی که از همه طریق مایوس شد و آخرین مرجع امیدش هم نتوانست کاری انجام دهد به ضرب المثل بالا تمثل جسته می*گوید: «این تفنگ حسن موسی هم نزد» یعنی آخرین تیر ترکش هم به هدف اجابت اصابت نکرده است.
بهترین تفنگسازان اخیر ایران سه نفر بودند به اسامی «حاج مصطفی» و «حسن» و «موسی». حسن و موسی با یکدیگر شریک بودند و هرکدام در قسمتی از کارهای تفنگسازی تخصص داشتند لذا تفنگ*های ساخت آن*ها بهتر و دقیقتر از تفنگ*های حاج مصطفی و سایرین بوده است.
تفنگ ساخت حسن و موسی که اختصارا «تفنگ حسن موسی» گفته می*شد در هدف گیری مشهور بود که کمتر به خطا می*رفت. بدین جهت شکارچیان و تیراندازان غالبا تفنگ حسن موسی می*خریدند و اطمینان داشتند که در موقع تیراندازی بالا و پایین نمی*زند و دقیقا به هدف اصابت می*کند.
از آن*جایی که تفنگ حسن موسی مورد کمال اطمینان بود و شکارچیان با در دست داشتن این نوع تفنگ به موفقیتشان کاملا امیدوار بودند لذا چنان*چه احیانا تفنگ حسن موسی هم در نشانه زنی به خطا می*رفت موجب یاس و نومیدی تیرانداز و شکارچی می*شد و دیگر دست و دلش به شکار نمی*رفت و در پاسخ سوال کنندگان می*گفت : «تفنگ حسن موسی هم نزد» و معنی استعاره*ای آن کنایه از این است که همه چیز تمام شد و در انجام مقصود راه چاره و علاج دیگری متصور نیست
هر گاه کسی پس از از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحا می گویند فلانی آفتابی شد. بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.
خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمی ترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد.
آفتابی شدن از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازا در مورد افرادی که پس از مدت ها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.
از بیخ عرب شد
عبارت مثلی بالا در مواردی به کار می رود که مدعی در مقابل مدارک مثبت، دست از لجاج بر ندارد و بدیهیات و واضحات را با کمال بی پروایی انکار کند.
در این گونه موارد از باب استشهاد و تمثیل گفته می شود : «فلانی از بیخ عرب شد.»
پیداست بزرگان و دانشمندان خراسان به مصداق «الناس علی دین ملوکهم» از امرای خویش پیروی کرده همه تازی آموختند و در زبان تازی تا آنجا پیش رفتند که غالب آنان را ذواللسانین می نامیدند.
اهالی خراسان چون بازار خط و زبان عربی تا این پایه گرم و رایج دیدند به جهت علاقه و دلبستگی خویش به فرهنگ و ادب پارسی، هر ایرانی را که عربی می نوشت و یا به عربی صحبت می کرد از باب تعریض و کنایه می گفتند : «فلانی از بیخ عرب شد» یعنی عرق و حمیت و نژاد ایرانی بودن را فراموش کرده و یکسره به دامان عرب آویخته.
در واقع چون ایرانیان در آن عصر و زمان حاضر به قبول نفوذ بیگانگان نبودند و در عین حال قدرت مبارزه و مخالفت علنی با هیئت حاکمه را هم نداشته اند لذا حس ملیت و وطن خواهی خویش را در عبارت مثلی بالا قالب گیری کرده آن را به رخ مجذوبان و مرعوبان عرب می کشیدند.
از آنجا که عبارت از بیخ عرب شد مترجم بیان و احساسات قاطبه ایرانیان وطن دوست بود که پس از چندی همه جا ورد زبان گردید و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.
از آسمان افتاده
این مثل در مورد افرادی که به قدرت و زورمندی خود می بالند به کار می رود. مثلا فلان گردن کلفت به اتکای نفوذ و نقودش مالی را به زور تصرف کند و به هیچ وجه حاضر به خلع ید و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود.
عباراتی که می تواند معرف اخلاق و روحیات این طبقه از مردم واقع شود این جمله است که در مورد این ها گفته می شود : «مثل اینکه آقا از آسمان افتاده !» این مثل مربوط به عصر و زمان قاجاریه است که چند واقعه ی جالب و آموزنده آن را بر سر زبان ها انداخته است :
«محمد ابراهیم خان معمار باشی» ملقب به «وزیر نظام» که مردی بسیار هوشیار و زیرک بود از طرف «کامران میرزا نایب السلطنه»(وزیر جنگ ناصر الدین شاه) مدتی حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهایت نظم و آرامش بود. با مجازات های سختی که برای خاطیان و متخلفان وضع کرده بود هیچ کس یارای دم زدن نداشت و تهرانی ها از آرامش و آسایش کامل برخوردار بودند.
روزی یکی از اهالی تهران به وزیر نظام شکایت کرد که چون عازم زیارت مشهد بودم، خانه ام را برای حفاظت و نگهداری به فلان روضه خوان دادم، اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمی دهد. حرفش این است که من متصرفم و تصرف قاطع ترین دلیل مالکیت است. هر کس ادعایی دارد برود اثبات کند !
وزیر نظام بر صحت ادعای شاکی یقین حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارایه نماید. غاصب شانه بالا انداخت و گفت : «دلیل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زیرا متصرفم.»
حاکم گفت : «در تصرف تو بحثی نیست، فقط می خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردی ؟»
غاصب مورد بحث که خیال می کرد وزیر نظام از صدای کلفت و اظهارات مقفی و مسجع و دلیل تصرفش حساب می برد با کمال بی پروایی جواب داد : «از آسمان افتادم توی خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمی خواهند.»
وزیر نظام دیگر تامل را جایز ندید و فرمان داد آن روحانی را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذیحق بودن مدعی حکم داد و به غاصب پس از آنکه به هوش آمد چنین گفت : «هیچ می دانی که چرا به این شدت مجازات شدی ؟ خواستم به هوش باشی و بعد از این هر وقت خواستی از آسمان بیفتی، به خانه ی خودت بیفتی نه خانه ی مردم ! چرا باید این گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد ؟»
انوشیروان دادگر
عبارت بالا که حاکی از روش معقول و شیوۀ مرضیۀ یکی از بزرگترین شهریاران نامدار ایران می باشد از پانزده قرن قبل تاکنون تکیه کلام اصحاب قلم و سخن بوده و تمادی قرون و اعصار هنوز نتوانست ذره ای از طراوت و تازگی آن بکاهد. این ضرب المثل هنگامی به کار می رود که رهبر یا پیشوایی در قلمرو فرمانروایی خود جانب عدل و داد را رعایت کند، یا اینکه بخواهند دولت یا زمامداری را به تأمین و تعمیم عدالت اجتماعی رهبری نمایند.
در یکی از این دو صورت اصطلاح معدلت نوشروانی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد و بدین وسیله آنها را به ادامۀ روال و رویۀ نیکو و مستحسن کسری انوشیروان تشویق و ترغیب می کنند.
خسرو اول انوشیروان شهریار نامدار ساسانی را همه کس می شناسد زیرا نام نامی او در ادبیات فارسی و عربی تا آن اندازه پایدار مانده است که هنوز هم ذکر جمیلش در افواه خاص و عام ایرانی جاری می باشد. خسرو اول که در تاریخ ایران به لقب انوشیروان یا انوشک روان به معنی جاویدان روان معروف است حقاً بزرگترین پادشاه ساسانی و مظهر و مطلع درخشانترین دورۀ آن عهد و زمان است.
دانشگاه گندی شاپور را که در آنجا علم پزشکی بخصوص تدریس می شد تأسیس کرد. به اشاعه و تعمیم حکمت و فلسفه و سایر فنون ادبی پرداخت. کتاب خداینامک که فردوسی طوسی اساس حماسۀ رزمی معروف خود را بر آن قرار داده است در عهد سلطنت انوشیروان تدوین گردید. به فرمان او از کشور هندوستان کتب و آثار پیل پای به ویژه کلیله و دمنه را به ایران آورده ترجمه کردند.
شطرنج نیز در زمان شهریاری او از هند به ایران آمد. دو نفر از زهاد متهور و مخاطره جوی ایران کرم ابریشم (تخم نوغان) را از ختن که اقصی بلاد شرق بود به ایران آوردند:«و شهر نوبندگان و همدان و بغداد کهن و اردبیل و مداین و دیوار باب الابواب او بنا کرد.»
به عبارت اخری می توان گفت که عهد بزرگ تمدن ادبی و فلسفی ایران و تبادل افکار شرق و غرب با عهد سلطنت انوشیروان آغاز شده است.
انوشیروان علاوه بر توجه مخصوص که به مسائل علمی وادبی داشت از سایر شئون مملکتی نیز فارغ نبود. قبل از او کشور پهناور ایران سروسامانی نداشت و بوم شوم اغتشاش و ناامنی بر همه جا سایه افکنده بود. ظلم حکام به زیردستان اندازه نداشت و تعصبات مذهبی همه را از پای درآورده بود، عموم طبقات با یکدیگر نفاق داشتند و مجرمین به مجازات
نمی رسیدند. کشاورزی ترویج نمی شد و روستاییان در فقر و فاقه به سر می بردند.
کسری انوشیروان با حسن تدبیر و ---------- و صفاتی توأم با قدرت و عدالت به همۀ این نابسامانیها خاتمه بخشید و مجد و عظمت دیرینه را تجدید کرد. خدمات انوشیروان یکی و دو تا نیست ولی برای آنکه از اطناب سخن خودداری شود به ذکر پاره ای از کارهای اساسی و اصلاحی او می پردازد.
انوشیروان فرقۀ مزدکی را مغلوب و سرکوب کرد:«اموال منقول مالکینی را که مزدکیان گرفته بودند به آنان مسترد داشت و اموال بی صاحب را برای اصلاح خرابیها تخصیص داد.»
ابنیه و املاکی را که به واسطۀ کوتاه شدن دست صاحبان آنها و انهدام قنوات و جداول به ویرانی رفته بود دوباره آباد کرد. مالکین را کمک کرد و به آنها افزار کار داد تا به کار خود مجدداً مشغول شوند. برای آباد کردن اراضی بائر کشاورزان را به دادن بذر و ابزار و حیوانات لازم تشویق کرده این عمل در تمام مدت سلطنت او جریان داشت.
پلهای چوبی و سنگی را که خراب و ویران شده بود مرمت نمود و در محلهایی که مورد خطر و معرض دستبرد دزدان و جنایتکاران بود استحکاماتی ساخت. وضع نظام و تشکیلات اداری مملکت را تمشیت بخشید.
به راستی کسری انوشیروان شهریاری مدبر و مقتدر و با کیاست بود ولی موضوع عدالت و دادگستری او صرفاً به مطالب و مسائل اشاره شده مرتبط نبوده است بلکه اصل مسلم و اقدام اساسی دیگری صیت شهرت و معروفیتش را در بسیط زمین گسترده ضرب المثل معدلت نوشروانی را تا زمان حاضر ورد زبان خاص و عام و تکیه کلام این و آن ساخته است.
طریقه و روشی که تا آن زمان در اخذ خراج و مالیات اراضی و مزروعی معمول و متداول بوده نه فقط سلطنت را فایده نمی بخشید بلکه زحمات و خساراتی برای مودیان مالیاتی فراهم می کرد به قسمی که کشاورزان و برزگران قبل از تعیین مالیات توسط مأمورین دولت جرأت نمی کردند به میوه های رسیده دست بزنند. تازه وقتی که مأمور دولت به سراغ آنها می آمد تقویم و ممیزی او اساس و مبنایی نداشته است. هر میزانی که دلش می خواست تقویم می کرد و هر مبلغی که دلخواهش بود از کشاورز بیچاره عنفاً می ستاند. خلاصه حساب و کتابی در کار نبود و هیچ مقامی هم بر اعمال بی رحمانۀ آنها نظارت نمی کرد.
از کوزه همان برون تراود که در اوست
در باطن هر کس هر چه باشد عاقبت ظاهر می شود.
از کاه کوهی ساختن
کنایه از موضوعی شاید کم اهمیت را بسیار بزرگ کردن.
آب باریكی داشتن
در آمد بخور ونمیری داشتن ، با اندك ساختن .
آدم پول را پیدا می كند نه پول آدم را
آبرو و حفظ حیثیت و سلامتی انسان از مال و دارایی برتر است .
آستین بالا زدن
یا دامن به کمر زدن
کنایه از : با عزمی راسخ کاری را شروع کردن
امثال و حکم
چو سنبل تو از برگ یاسمن بر زد غمت به ریختن خونم آستین بر زد
« ظهیر فارابی »
به پیشباز فرایض چو آستین زده بالا چو برف ، برق سپیدیست بر سواد ساحل
آب زیر پوست كسی رفتن
پس از یك بیماری سخت فربه شدن ، گشایشی در در زندگی خود به دست آورده .
آبی از او گرم نمی شود
سودی از وی حاصل نخواهد شد ، امید انجام كاری از سوی او نمی رود .
آخر پیری و معركه گیری
انجام دادن کارهایی كه مناسب سن بالا نیست ، هوسبازی در سر پیری.
آرزو بر جوانان عیب نیست
به کنایه با برای استهزا ، در مورد کسی به کار می رود که آرزوهای دور و درازی دارد اما مناسبت با موقع و مقامش نیست
فرهنگ عامه
آردش را ریخته و الکش را آویخته
این مثل در مورد کسی گفته می شود که عمری از او گذشته باشد و روزگارش را با همه ی پستی و بلندی ها گذرانده باشد
تو برو فکر خود و خرمن خود را باش که من آرد بیزیده و غربال هم آویخته ام
فرهنگ عوام
آدم بی نیاز پادشاه است
کـسی که قناعت پیشه کند به کـسی محتاج نمی شود
آب از دستش نمی چكد
یا : ناخن خشك است
کنایه از خسیس بودن و خیر نرساندن به دیگران است
آدمی را زبان فضیحه کند....جوز با مغز را سبکساری
مانند: زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
یا : زبان در دهان پایبان سر است
شخص نادان را زبانش رسوا کند
سخن نادان و تهی مغز همچون مغز گردوی پوچ است
آدم گرسنه دین و ایمان ندارد
گویند مردی از گرسنگی مشرف به مرگ بود. شیطان برای او غذایی آورد به شرط این که ایمان خود را بفروشد
مرد پس از سیر شدن از دادن ایمان به او سرپیچی کرد و گفت : آنچه در گرسنگی فروختم وهم و گمان بود و اعتباری نداشت ، زیرا آدم گرسنه دین و ایمان ندارد
گرگ گرسنه چو یافت گوشت ، نپرسد
کاین شتر صالح است یا خر دجال
آدم دروغگو کم حافظه است
فردی که دروغ می گوید چون حرفهایی که می زند بر اساس واقعیتی نیست که حتی خودش هم قبول دارد
زود آن را فراموش می کند و ساعتی دیگر حرفی دیگر می زند که چه بسا سخن قبلی را نقض کند
آدم خوش معامله شریک مال مردم است
" یا " آدم خوش حساب شریک مال مردم است
وفای به عهد و درستی در معامله اعتماد دیگران را جلب می کند
پس به جز سرمایه ی خود بخشی از سرمایه ی دیگران نیز در دست تو خواهد بود
چرا که گفته اند بهترین سرمایه اعتماد مردم است
آدم بی گناه پای دار می رود ولی سر دار نمی رود
روایت است که در یک درگیری قتلی رخ می دهد و قاتل فرار می کند
مامورین به شخصی مضنون می شوند و او را دستگیر می کنند
فرد مضنون هر چه التماس می کند که من بی گناهم حرفش را قبول نمی کنند
و پس از محاکمه چون شاهدی ندارد به اعدام محکوم می شود
روز اعدام طناب بر گردن او می بندند و بالای دار می کشند
اما طناب پاره می شود و از بالای دار می افتد
وقتی دوباره می خواهند او را بالا بکشند قاتل اصلی که جز تماشاگران بوده
جلو می آید و می گوید : او را رها کنید ، او بی گناه است و قاتل منم
پس او را به زندان می برند و بی گناه را آزاد می کنند
مقصود این مثل این است که شخص بی گناه مجازات نخواهد شد
و در پایان بی گناهی اش ثابت می شود ، ولو به پای چوبه ی دار
از خجالت آب شد
آدمی را وقتی خجلت و شرمساری دست دهد بدنش گرم می شود و گونه هایش سرخی می گیرد. خلاصه عرق شرمساری كه ناشی از شدت وحدت گرمی و حرارت است از مسامات بدنش جاری می گردد. عبارت بالا گویای آن مرتبه از شرمندگی و سر شكستگی است كه خجلت زده را یارای سر بلند كردن نباشد و از فرط انفعال و سر افكندگی سر تا پا خیس عرق شود و زبانش بند آید.
اما فعل آب شدن كه در این عبارت به كار رفته ریشه تاریخی دارد و همان ریشه و واقعه تاریخی موجب گردیده كه به صورت ضرب المثل در آید.
نقل است روزی مریدی از حیا و شرم مسئله ای از «بایزید بسطامی» پرسید. شیخ جواب آن مسئله چنان موثر گفت كه درویش آب گشت و روی زمین روان شد. در این موقع درویشی وارد شد و آبی زرد دید. پرسید : «یا شیخ، این چیست؟» گفت : «یكی از در درآمد و سئوالی از حیا كرد من جواب دادم. طاقت نداشت چنین آب شد از شرم.»
به قول علامه قزوینی :
«گفت این بیچاره فلان كس است كه از خجالت آب شده است.»
این عبارت از آن تاریخ به صورت ضرب المثل در آمد و در مواردی كه بحث از شرم و آزرم به میان آید از آن استفاده و به آن استناد می شود.
از كيسه خليفه مي بخشد
هر گاه كسی از كیسه دیگری بخشندگی كند و یا از بیت المال عمومی گشاد بازی نماید عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحا می گویند : «فلانی از كیسه خلیفه می بخشد.»
عبد الملك بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی و هارون الرشید و امین را درك كرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت به قسمی كه مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تاثیر قرار می داد. بعلاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند. به سال 169 هجری به فر مان هادی خلیفه وقت، حكومت و امارت موصل را داشت ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید بر اثر سعایت ساعیان از حكومت بر كنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می كردند كه عبد الملك از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبد الملك مانع از آن بود كه از هر مقامی استمداد و طلب مال كند.
از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفربن یحیی بن خالد برمكی معروف به «جعفر برمكی» وزیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست كه جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامی تر می شمارد، پس نیمه شبی كه بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقا در آن شب جعفر برمكی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقیدان بی نظیر زمان، اسحق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می كرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر كرد و گفت :
«عبدالملك بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد.» از قضا جعفر برمكی دوست صمیمی و محرمی به نام عبد الملك داشت كه غالبا اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید. در این موقع به گمان آنكه این همان عبد الملك است نه عبد الملك صالح، فرمان داد او را داخل كنند. عبد الملك صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمكی چون آن پیر مرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن كرد كه «میگساران جام باده بریختند و گلعذاران پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند.» جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبد الملك پنهان دارند ولی دیگر دیر شده كار از كار گذشته بود.
حیران و سراسیمه بر سر و پای ایستاد و زبانش بند آمد. نمی دانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبد الملك چون پریشان حالی جعفر بدید به سابقه آزاد مردی و بزرگواری كه خوی و منش نیكمردان عالم است با كمال خوشرویی در كنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آن همه بزرگمردی از عبدالملك صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردید پس از ساعتی اشاره كرد بساط شراب را برچینند و حضار مجلس - بجز اسحق موصلی - همه را مرخص كرد. آنگاه بر دست و پای عبد الملك بوسه زد عرض كرد :«از اینكه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اكنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم.»
عبدالملك پس از تمهید مقدمه ای گفت :«ای ابو الفضل، می دانی كه سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم لذا اكنون محتاج و مقروض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، كه روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد كنم ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو كه صرفا اختصاصی به ایرانیان پاك سرشت دارد مرا وادار كرد كه پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیانا نتوانی گره گشایی كنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است كه مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم.»
جعفر بدون تامل جواب داد : «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟» عبدالملك صالح گفت :«اكنون كه به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلك گردید. برای ادامه زندگی باید فكری بكنم زیرا تامین معاش آبرومندی برای آینده نكرده ام.» جعفر برمكی كه طبعی بلند و بخشنده داشت با گشاده رویی پاسخ داد : «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تامین گردید چه می دانم سفره گشاده داری و خوان كرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟» عبد الملك گفت : «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است.» جعفر با بی صبری جواب داد : «نه، امشب مرا به قدری شرمنده كردی كه به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار كنم. ای عبدالملك، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمكی و از دوده ایرانیان پاك نژاد هستم.
جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیكمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم كه سال ها خانه نشین بودی و از بیكاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر كنم.» عبدالملك آه سوزناكی كشید و گفت :«راستش این است كه پیرو سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیه ی عمر را در جوار مرقد رسول به سر برم.» جعفر گفت :«از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی.» عبد الملك سر به زیر افكند و گفت :«از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشكر می كنم و دیگر عرضی ندارم.»
جعفر دست از وی بر نداشت و گفت :«از ناصیه تو چنین استنباط می كنم كه آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است كه هر چه استدعا كنم بدون شك و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را كاملا باز كن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار.» عبدالملك در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدوا صلاح ندانست كه آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر بر داشت و گفت :«ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی كه من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان كسی است كه در محل ذات السلاسل نزدیك مصر- بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه كرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیر المومنین بكنم توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نكرده ام. آرزوی من این است كه چنانچه خلیفه مصلحت بداند فرزندم صالح را به دامادی سر افراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود.»
جعفر برمكی بدون لحظه ای درنگ و تامل جواب داد : «از هم اكنون بشارت می دهم كه خلیفه پسرت را حكومت مصر می دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد.» دیر زمانی نگذشت كه صدای اذان صبح از موذن مسجد مجاور خانه جعفر برمكی به گوش رسید و عبدالملك صالح در حالی كه قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترك گفت. بامدادن جعفر برمكی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری كنجكاوانه به جعفر انداخت و گفت :«از ناصیه تو پیداست كه در این صبحگاهی خبر مهمی داری.» جعفر گفت :«آری امیر المومنین شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملك صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یكدیگر گفتگو داشتیم.»
هارون الرشید كه نسبت به عبد الملك بی مهر بود با حالت غضب گفت :«این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعا توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟» جعفر با خونسردی جواب داد :«اگر ماجرای شب گذشته را به عرض برسانم امیرالمومنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند كه به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهند فرمود.»
آن گاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقب عبدالملك و سایر رویدادها را تفصیلا شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تاثیر بیانات جعفر قرار گرفت كه بی اختیار گفت : «از عمویم عبدالملك متقی و پرهیزكار بعید به نظر می رسید كه تا این اندازه سعه ی صدر و جوانمردی نشان دهد. جدا از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه كینه از وی در دل داشتم یكسره زایل گردید.» جعفر برمكی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت :«ضمن مكالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است كه دستور دام قرض هایش را بپردازند.» هارون الرشید به شوخی گفت :«قطعا از كیسه خودت !»
جعفر با لبخند جواب داد :«از كیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملك در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند.» هارون الرشید كه جعفر برمكی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت كرد. جعفر دوباره سر بر داشت و گفت : «چون عبد الملك دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است مبلغی هم برای تامین آتیه وی حواله كردم.» هارون الرشید مجددا به زبان شوخی و مطایبه گفت :«این مبلغ را حتما از كیسه شخصی بخشیدی !» جعفر جواب داد :«چون از وثوق و اعتماد كامل بر خوردار هستم لذا این مبلغ را هم از كیسه خلیفه بخشیدم.» هارون الرشید لبخندی زد و گفت :«این را هم قبول دارم به شرط آنكه دیگر گشاده بازی نكرده باشی !» جعفر عرض كرد :«امیر المومنین بهتر می دانند كه عبدالملك مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می كند.
آرزو داشت كه واپسین سال های عمر را در جوار مرقد پیغمبر بگذراند. وجدانم گواهی نداد كه این خواهش دل رنجور و شكسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حكومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر كردم كه هم اكنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است.» هارون به خود آمد و گفت :«راست گفتی، اتفاقا عبد الملك شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حكومت طائف را نیز به آن اضافه كنی.» جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاده پس از قدری تامل عرض كرد :«ضمنا از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده كرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم.» هارون گفت :«با این ترتیب و تمهیدی كه شروع كردی قطعا آخرین آرزویش را هم از كیسه خلیفه بخشیدی !؟» جعفر برمكی رندانه جواب داد :«اتفاقا بخشش در این مورد بخصوص جز از كیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملك آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی از خلیفه امیر المومنین نایل آید.
من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریك گفتم و حكومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم.» هارون گفت :«ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی كه آنچه از جانب من تقلیل و تعهد كردی همه را یكسره قبول دارم، برو از هم اكنون تمشیت كارهای عبدالملك را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار.»
از كوره در رفت
این مثل سائره در مورد افرادی به كار می رود كه سخت خشمگین شوند و حالتی غیر ارادی و دور از عقل و منطق به آنها دست دهد. در چنین مواقعی چهره اشخاص پرچین و سرخ گونه می شود، رگ های پیشانی و شقیقه ورم می كند ، فریادهای هولناك می كشند و خلاصه اعمال و رفتاری جنون آمیز از آنها سر می زند اما ریشه و علت تسمیه این ضرب المثل :
برای گداختن آهن روش اینست كه درجه حرارت كوره آهنگری را تدریجا بالا می برند تا آهن سرد به تدریج حرارت بگیرد و گداخته و مذاب گردد، زیرا آهن این خاصیت را دارد كه چنانچه در معرض حرارت شدید و چند صد درجه قرار گیرد، سخت گداخته میشود و با صداهای مهیبی منفجر شده از كوره در می رود، یعنی به خارج پرتاب می شود.
افراد سریع التاثر و عصبی مزاج اگر در مقابل حوادث غیر مترقبه قرار گیرند آتش خشم و غضبشان چنان زبانه می كشد كه به مثابه همان آهن گداخته از كوره اعتدال خارج می شوند و اعمالی غیر منتظره از آنها سر می زند كه پس از فروكش كردن اطفای نایره غضب از كرده پشیمان می شوند و اظهار ندامت می كنند.
از پشت خنجر زد
پناه بر خدا از منافقان روزگار كه در لباس دوستی جلوه می كنند ولی چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب كردند در فرصت مناسب از پشت خنجر می زنند و دشنه را تا دسته در قلب دوست فریب خورده فرومی كنند. افراد منافق به سابقه تاریخ و شوخ چشمی های روزگار هرگز روی خوش ندیدند و اگر هم احیانا چند صباحی از باده غرور و خیانت سرمست بودند، آن سرمستی دیری نپایید و آن شهد موقت به شرنگ جانكاه و جانگداز مبدل گردید.
اكنون ببینیم چه كسی برای اولین بار از پشت خنجر زد و فرجام كار محرك اصلی به كجا انجامید : هنگامی كه ذونواس فرزند شواحیل - یا به قولی تبع الاوسط پادشاه یمن موسوم به حنیفه ی بن عالم - را به قتل رسانید و به دستیاری بزرگان و امرای كشور بر مسند سلطنت مستقر گردید، چون پیرو هیچ مذهبی نبود و یا به روایتی از آیین موسی پیروی می كرد، در مقام آزار و كشتار امت مسیح بر آمد و كار ظلم و شكنجه را نسبت به این قوم به جایی رسانید كه عاقبت پادشاه حبشه، كه دین مسیحیت داشت، در صد دفع و رفع وی بر آمد و یكی از سرداران نامی خود به نام اریاط را با هفتاد هزار سپاهی به كشور یمن اعزام داشت.
در جنگی كه بین اریاط و ذونواس رخ داد زونواس به سختی شكست خورد منهزم گردید و اریاط زمام امور یمن را در دست گرفت. دیر زمانی از امارات اریاط در یمن نگذشت كه یكی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه كه نسبت به وی حسد می ورزید سپاهیانی فراهم آورده متوجه شهر صنعا پایتخت یمن شد. اریاط مردی سلحشور و شجاع بود و ابرهه می دانست كه از عهده وی در میدان جنگ بر نخواهد آمد.
بنابر این در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد كه وقتی در میدان جنگ با اریاط روبرو می شود و او را به كار جنگ و جدال مشغول می دارد وی ناگهان از پشت به اریاط حمله كند و كارش را بسازد. چون ابرهه و اریاط مقابل یكدیگر قرار گرفتند، اریاط با ضرب شمشیر خود چنان بر فرق ابرهه نواخت كه تا نزدیك ابروی وی، شكافی عظیم بر داشت ! ولی در همین موقع غنوده به دستور ارباب خود، اریاط را نامردانه از پشت خنجر زد و به قتل رسانید.
وقتی كه خبر كشته شدن اریاط به نجاشی پادشاه حبشه رسید سخت بر آشفت و سوگند یاد كرد كه تا قدم بر خاك یمن نگذارد و موی سر ابرهه را به دست نگیرد از پای ننشیند. چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی كه یاد كرده بود آگاه شد تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی از خاك یمن و موی سر خویش توسط یكی از كسان و نزدیكان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت :«برای آنكه سوگند سلطان راست آید، خاك یمن و موی سر خویش را فرستادم.»
از ريش به سبيل پيوند مي كند
عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بیهوده ایست كه درآن نفعی نباشد. مثلا كسی از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله كند.
این گونه اعمال و اقدامات بی فایده مانند آن است كه كوتاهی سبیل را با درازی ریش جبران نمایند، یعنی از ریش قیچی كنند و به سبیل پیوند دهند.
اكنون ببینیم ریشه این ضرب المثل بسیار معقول و متداول از كجا آب می خورد. كامران میرزا نایب السلطنه در میان فرزندان ناصر الدین شاه قاجار از همه بیشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزیز كرده بود. ایامی را كه ناصر الدین شاه از تهران خارج می شد و به خارج از كشور عزیمت می كرد، سمت نیابت سلطنت را بر عهده می گرفت و به همین مناسبت به لقب نایب السلطنه ملقب و معروف گردید. كامران میرزا در حیات شاه بابا مدتها حاكم تهران بود و تعدادی نایب در اختیار داشت كه ماموران اجرای دار الحكومه بوده اند. این نایب ها برای آنكه جلب توجه نایب السطنه را بكنند و زهر چشمی از مردم گرفته باشند، هر كدام خود را به شكل و قیافه مخصوصی در می آوردند.
یكی از این نایب های دار الحكومه شخصی به نام نایب غلام بود كه با هیكل درشت و سینه فراخ و ریش مشكی و انبوه و سبیل كلفتش در صف نایب های دارالحكومه بیش از دیگران جلب نظر می كرد و او را نایب عنتری هم می گفتند، زیرا روزگاری لوطی بود و عنتر (میمون) داشت. عیب و نقص بزرگی كه نایب غلام داشت این بود كه یك تای سبیل بیشتر نداشت و از این كمبود سبیل همیشه رنج می برد. روزی كامران میرزا ضمن عبور از مقابل صف نایب های دار الحكومه وقتی كه چشمش به سبیل یكتایی نایب غلام افتاد بی اختیار خنده اش گرفت و گفت : «نایب غلام، یكتای سبیلت را كجا گذاشتی؟» از این كلام حضرت والا همه خندیدند و نایب غلام بی نهایت شرمنده و سر افكنده شد.
چون كامران میرزا از آنجا دور شد نایب غلام درنگ و تامل را جایز ندیده خود را به آرایشگاهی كه آرایشگر و سلمانیش با او آشنا بود رسانید و با تهدید از او خواست یك طرف سبیلش را كه اصلا مو نداشت فورا پر كند تا بتواند هنگام بازگشت نایب السطنه مورد طعن و سخریه واقع نشود. هر چه سلمانی اظهار عجز كرد كه چنین كاری آن هم در آن فرصت كوتاه مقدور و میسر نیست و او نمی تواند سبیل مناسبی پیدا كند و به پشت لب نایب بچسباند، نایب غلام زیر بار نرفت و شوشكه را از كمر كشید و گفت : «یا یك تای سبیل برایم تهیه كن یا شكمت را با این شوشكه سفره خواهم كرد»
سلمانی بیچاره از ترس و وحشت به گریه افتاد و نمی دانست چه كند. زیرا او ریش تراش بود و تا كنون سابقه نداشت كه ریش و سبیل بچسباند ! در این موقع تدبیری به خاطر نایب غلام رسید و به سلمانی امر كرد مقداری از ریش او را قیچی كند و به سبیل بچسباند ! سلمانی دست به كار شد ولی در آن حالت ترس و لرز چگونه می توانست از ریش بردارد و به سبیل وصله كند؟! دستش لرزید و نایب غلام كه خیلی عجله داشت و می خواست خودش ر ا به صف نایب ها در موقع بازگشت نایب السلطنه برساند با غضب آمیخته به خشم قیچی را از دست سلمانی بیرون كشیده خود را به آیینه رسانید و مقدار زیادی از ریشش را قیچی كرد و به سلمانی داد.
سلمانی برای آنكه از شرش راحت شود ریش قیچی شده را با دست پاچگی به محل خالی سبیل نایب غلام چسبانید و او را به دارالحكومه روانه كرد. نایب غلام قیافه مضحكی پیدا كرده بود و هركس او را با آن ریخت می دید زیر لب می خندید، زیرا اگر چه سبیل پیوندی پیدا كرده بود ولی یك طرف ریشش قیچی شده بود. در این موقع صدای سم اسب های كالسكه شاهزاده كامران میرزا به گوش رسید. نایب ها و حضار دارالحكومه حسب المعمول به منظور احترام صف كشیدند و نایب ها با چماق های نقره ای به حالت خبردار ایستادند.
پیداست این بار نایب غلام به خیال آنكه دیگر عیب و نقص ندارد بیش از همه سینه جلو می داد تا سبیل هایش را حضرت والا ببیند و تعریف كند. چون نایب السلطنه به مقابل نایب غلام رسید و نگاهش به ریش قیچی شده و سبیل های پیوندی نایب افتاد این بار به شدت خندید و گفت : «نایب غلام، این چه ریخت و شكل مضحكی است كه پیدا كرده ای؟ آن دفعه سبیل تو یكتا بود. این دفعه ریش تو یكتا شده است؟» میرزا احمد دلقك نایب السلطنه كه در آنجا حضور داشت تعظیمی كرد و گفت : « قربان، نایب غلام از ریش گرفته به سبیل پیوند كرده است !» صدای خنده نایب السلطنه و حضار بلند شد و این واقعه مدتها نقل و نقل محافل تهران بود تا اینكه رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمد و مجازا در موارد مشابه به كار می رود.
از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه می برد
مراد از ضرب المثل بالا كه غالبا اهل اطلاع و اصطلاح به كار می بردند این است كه آدمی گهگاه به چنان سختی و دشواری گرفتار می شود كه رنج و مصیبت سهل و ساده تر از مصیبت اولی را فوزی عظیم می داند و یا به قول شادروان امیر قلی امینی : «از ترس بدتر به بد، و از ترس شریرتر به شریر پناه می برد.» كه در این مورد شاهد مثال زیاد است و خواننده این صفحه نظایر آنرا قطعا شنیده و یا خود لمس كرده است :
لغت غاشیه اصولا به معنی زین پوش اسب آمده چون از اسب سواری پیاده شوند بر زین اسب می پوشانند. و همچنین به معانی مطیع و فرمانبردار و درد بیماری شكم در لغت نامه ها نقل شده است ولی در عبارت مثلی بالا به استناد آیه ی «هل اتیك حدیث الغاشیه» از سوره 88 قرآن، معانی آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخری قیامت و رستاخیز از آن افاده می شود و با این تعریف و توصیف چنین نتیجه می گیریم كه مراد از مار غاشیه همان مار قیامت و رستاخیز، یعنی ماری است كه در جهنم به سر می برد تا به فرمان خدای تعالی گناهكاران را عذاب دهد.
در جهنم یا دوزخ مراتب و در جاتی به تناسب شدت و ضعف جرم گناهكاران در نظر گرفته شده است كه آن را هفت طبقه و بیشتر می دانند، از قبیل : حجیم، جهنم، سقر، سعیر، لظی، هاویه، خطمه، سكران، سجین و بالاخره ویل كه چاهی عمیق و بی انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روایتی طبقه هفتم را تابوت نامیده اند كه در این مورد چنین نقل شده است :
« ...از اوصاف جهنم پس از گرزهای آتشین و شعله های مداوم آذر كه معصیت كاران پیوسته در آن می سوزند و پس از خاكستر شدن دوباره زنده می شوند یكی هم مراتب و درجات آن است كه به گناهكاران بزرگ اختصاص می یابد. از جمله طبقه هفتمین – تابوت - جای مخربین و بدعتگذاران است. در آن عقربی به نام عقرب جراره و ماری به اسم مار غاشیه می باشد كه تا هفتسد سر برای او معلوم كرده اند. اما با این همه، عقرب های آن چنان الیم باشد كه جهنمیان از زحمت آنها پناه به مار می آورند»
احساس بالاتر از دليل است
دلیل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد، نمی تواند جای احساس را بگیرد. همیشه دلیل و برهان دون احساس، و احساس بالاتر از دلیل است. این عبارت البته در میان اهل اصطلاح و عرفان-هنگامی مورد استفاده و استناد قرار می¬گیرد كه متكلم در پیرامون رد و نقص مسایل مسلم و بدیهی اقامه دلیل كند. یعنی همان كاری را كه اهل جدل و سفسطه انجام می دهند و هدفشان اقامه دلیل است، نه قانع كردن مخاطب.
عبارت بالا از تاریخی ضرب المثل شد كه فیلسوف شرق و صاحب كتاب اسفار، «ملاصدرای شیرازی» با ذكر شاهدی بارز و آشكار به حقیقت احساس و رد دلایل سوفسطایی پرداخت، چه احساس فلسفه سوفسطایی بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقایق از طریق اقامه دلایلی كه رد آن دلایل خالی از اشكال نیست استوار می باشد.
می¬گویند روزی ملاصدرا در كنار حوض پر آب مدرسه درس می¬داد. غفلتا فكری به خاطرش رسید و رو به شاگردان كرد و گفت : «آیا كسی می تواند ثابت كند آنچه در این حوض است آب نیست؟» چند تن از طلاب زبر دست مدرسه با استفاده از فن جدل كه در منطق ارسطو شكل خاصی از قیاس است و هدف عاجز كردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع كردن او، ثابت كردند كه در آن حوض مطلقا آب وجود ندارد و از مایعات خالی است !
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددا روی به طلاب كرد و گفت :«اكنون آیا كسی هست كه بتواند ثابت كند در این حوض آب هست؟» یعنی مقصود این است كه ثابت كند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است. شاگردان از سئوال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند كه با آن صغری و كبری به این نتیجه رسیدیم كه در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت كرد و گفت كه در این حوض آب هست. فیلسوف شرق چون همه را ساكت دید سرش را بلند كرد و گفت : «ولی من با یك وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می كنم كه در این حوض آب وجود دارد.» آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب كف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند تا مشت آب برداشته به سر و صورت آن ها پاشید. همگی برای آنكه خیس نشوند از كنار حوض دور شدند. فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت : «همین احساس شما درخیس شدن بالاتر از دلیل است
امامزاده ای است با هم ساختیم
این مثل در موردی به كار می رود كه دو یا چند نفر در انجام امری با یكدیگر تبانی كنند، ولی هنگام بهره برداری یكی از شركا تجاهل كند و در مقام آن برآید كه همان نقشه و تدبیر را نسبت به رفیق یا رفیقان هم پیمانش اعمال نماید. اینجاست كه ضرب المثل بالا مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد، تا رفیق و شریك و مخاطب نیت بر باطل نكند و حرمت و پیمان و وفای به عهده را ملحوظ ومنظور دارد.
ریشه ی این ضرب المثل از داستانی است كه با سو استفاده از صفای باطن و معتقدات مذهبی مردمان ساده لوح و بی غل و غش موجود است. در ادوار گذشته چند نفر صیاد تصمیم گرفتند ممر معاشی از رهگذار خدعه و تزویر به دست آورند و به آن وسیله زندگانی بی دغدغه و مرفهی برای خود تحصیل و تامین نمایند، پس از مدتها تفكر و اندیشه، لوحی تهیه كرده نام یكی از فرزندان ائمه را بر آن نقر كردند و آن لوح مجعول را در محل مناسبی نزدیك معبر عمومی روستائیان پاكدل در خاك كردند.
آن گاه مجتمعا بر آن مزار دروغین گرد آمدند و زانوی غم در بغل گرفتند به یاد بدبختی های خود در زندگی، به خاطر امامزاده خود ساخته، گریه را سر دادند و به قول معروف «حالا گریه نكن كی بكن !» چون عابرین ساده لوح به تدریج در آنجا جمع شدند و جمعیت قابل توجهی را تشكیل دادند شیادان با شرح خواب های عجیب و غریب با آنان فهماندند كه هاتف سبز پوشی در عالم رویا آنها را به این مشهد مقدس و مكان شریف هدایت فرموده و از لوح مباركی كه در دل این خاك مدفون است بشارت داده است.
روستاییان پاك طینت فریب نیرنگ و تدلیس آنها را خورده به كاوش زمین پرداختند تا لوح به دست آمد و دعوی آنها ثابت گردید. دیگر شك و تردیدی باقی نمی ماند كه این چند نفر مردان خدا هستند و فضیلت و صلاحیت آنها ایجاب می كند كه خدمت مزار را خود بر عهده گیرند. طبیعی است چون این خبر به اطراف و اكناف رسید و موضوع كشف و پیدایش امامزاده جدید دهان به دهان گشت، هر كس در هر جا بود با هر چه كه از نذر و صدقه توانست بردارد به سوی مزار مكشوفه روان گردید.
خلاصه كار و بار این امامزاده دیر زمانی نگذشت كه بازار مزارات اطراف را كساد كرد و هر قسم و سوگند بزرگ وحتی الاجرا بر آن مزار شریف و بقیه منیف بوده است. زایران و مسافران از سر و كول یكدیگر برای زیارتش بالا میرفتند. این روال و رویه سال ها ادامه داشته و شیادان بی انصاف به جمع كردن مال و مكیدن خون روستاییان و كشاورزان بی سواد پاكدل متعصب مشغول بودند.
از آنجا كه گفته اند «نیزه در انبان نمی ماند» قضا را روزی یكی از شیادان از همكار و دستیار خویش مالی بدزدید. صاحب مال به حدس و قیاس بر او ظنین گردید و طلب مال كرد. شیاد مذكور منكر سرقت شد و حتی حاضر گردید برای اثبات بی گناهیش در آن مزار شریف و بقعه منیف سوگند بخورد كه مالش ندزدیده است. صاحب مال چون وقاحت و بیشرمی شریكش را تا این اندازه دید بی اختیار و بر خلاف مصلحت خویش در ملا عام و با حضور كسانی كه برای زیارت آمده بودند فریاد زد :«ای بیشرم، كدام سوگند؟ كدام مزار شریف؟ این امامزاده ایست كه با هم ساختیم و با آن كلاه سر دیگران می گذاریم نه آنكه بتوانی كلاه سر من بگذاری !»
گفتن همان بود و فاش شدن اسرارشان همان.
امروز كار خانه با فضه است
هرگاه كسی گاه گاه كاری غیر از وظیفه خود را بر عهده گیرد یا كاری به تساوی اشتراك بین دو یا چند نفر انجام پذیرد، هر یك از افراد كه نوبت انجام كار به وی رسد در پاسخ افراد از باب شوخی و مطایبه می گوید :«امروز كارخانه با فضه است.» یعنی امروز تمشیت امور خانه بر عهده وی قرار دارد.
چون فاطمه بنت رسول الله به سن بلوغ رسید پدرش محمد بن عبدالله در سال اول هجرت او را در میان همه خواستگاران صاحب عنوان و ثروت با پسر عم بزرگوارش علی بن ابی طالب تزویج كرد كه از مال دنیا فقط یك شمشیر و یك دست زره و یك نفر شتر آبكش داشت.
مدت یك سال علی و فاطمه در امور خانه به تساوی كار می كردند. به این ترتیب كه تهیه و تدارك خوراك وپوشاك وحمل آب مشروب و نظافت خانه به عهده ی علی بود و آرد كردن گندم وجو و خمیر كردن نان و پختن را فاطمه انجام می داد ولی از موقعی كه فاطمه دارای فرزند شد پرورش و پرستاری كودك مانع از آن بود كه به تمشیت امور منزل و وظایف محموله در امر خانه داری بپردازد. مخصوصا كه دست های فاطمه بر اثر گردانیدن دستاس پر از آبله شده بود و دیگر نمی توانست كار بكند، پس با اجازه همسرش به خدمت پدر رفت و چاره جویی كرد. میر خواند می نویسد :
«... مصطفی فرمود كه من شما را چیزی تعلیم كنم كه به از خادم باشد. باید كه به هنگام درآمدن به جامه خواب سی و چهار بار الله اكبر و سی و سه نوبت الحمدالله و سی و سه نوبت سبحان الله بگویید كه شما را بهتر بود از خدمتكار.» فاطمه به دستور پدرش چندی بدین منوال عمل كرد تا خدمتكار سیاهی به نام فضه برایش پیدا شد و بار سنگین زندگی بر دخت پیغمبر سبك گردید.
در غالب خانه ها معمول است كه كدبانو دستور می دهد و خدمتكاران كلیه كارهای خانه را انجام دهد، ولی فاطمه چنین نكرد، زیرا می دانست كه خدمتكار هم انسان است، قلب و اعصاب دارد، از كار زیاد رنج می برد وخسته می شود. رضایت و خشنودی خدا و رسول در این است كه با بانوی خانه شریك كار و زندگی در امور خانه داری باشد، به همین جهت تا زنده بود و توانایی كار داشت امور خانه را با فضه به تناوب انجام می داد یعنی یك روز خودش كار می كرد و فضه به استراحت می پرداخت، روز دیگر امور خانه را بر عهده فضه می گذاشت و خود عبادت و استراحت می كرد.
خلاصه این كار پسندیده و عمل وجدانی دختر رسول در آن عصر و زمانی كه برای تنوگر و خدمتكار ارج و مقداری قایل نبودند تا آن اندازه جلب توجه كرد كه به عنوان درس اخلاق و تربیت، در زبان فارسی و عربی معمول گردید
ايراد بني اسرائيلي
هر ایرادی كه مبتنی بر دلایلی غیر موجه باشد آن را ایراد بنی اسرائیلی می گویند. اصولا ایراد بنی اسرائیلی احتیاج به دلیل و مدرك ندارد زیرا اصل بر ایراد است - خواه مستند و خواه غیر مستند - برای ایراد گیرنده فرقی نمی كند. ایراد بنی اسرائیلی به اصطلاح دیگر همان بهانه گیری و بهانه جویی است، گاهی از حدود متعارف ***** كرده و به صورت توقع نابجا در می آید.
بنی اسرائیل همان پسران یعقوب و پیروان فعلی دین یهود هستند كه پیغمبر آنها حضرت موسی و كتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل اجداد كلیمیان امروزی و نخستین ملت موحد دنیا هستند كه از دو هزار سال قبل از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین سكونت داشته به چوپانی وگله چرانی مشغول بوده اند. بنی اسرائیل به چند قبیله قسمت می شدند و هر قبیله رئیسی داشت كه او را شیخ یا پدر می گفتند. از معروفترین شیوخ آنها حضرت ابراهیم بود كه پدر تمام اقوام عبرانی محسوب می شود.
بنی اسرائیل در زمان یعقوب به مصر مهاجرت كردند و بعد از مدتی به راهنمایی حضرت موسی به شبه جزیره سینا عازم شدند. چهل سال میان راه سر گردان بودند، موسی در گذشت و یوشع آنها را به كنعان رسانید. بعد از فوت سلیمان (974 قبل از میلاد) دو سلطنت تشكیل دادند یكی دولت اسراییلی و دیگری دولت یهود. دولت اسراییلی را سارگن پادشاه آسور و دولت یهود را بخت النصر یا نبوكدنزر پادشاه كلده منقرض كرد و عده كثیری از آنها را به اسارت برد كه بعد از هفتاد سال كورش كبیر شهر زیبای بالا را فتح كرد همه را به فلسطین عودت داد. باری پس از آنكه حضرت موسی به پیغمبری مبعوث گردید و آنها را به قبول دین و آئین جدید دعوت كرد، اقوام بنی اسرائیل به عناوین مختلفه موسی را مورد سخریه و تخطئه قرار می دادند و هر روز به شكلی از او معجزه و كرامت می خواستند.
حضرت موسی هم هر آنچه مطالبه می كردند به قدرت خداوندی انجام می داد ولی هنوز مدت كوتاهی از اجابت مسئول آنها نمی گذشت كه مجددا ایراد دیگری بر دین جدید وارد می كردند و معجزه دیگری از او می خواستند. قوم بنی اسراییل سال های متمادی در اطاعت و انقیاد فرعون مصر بودند و از طرف عمال فرعون همه گونه عذاب و شكنجه و قتل و غارت و ظلم و بیدادگری نسبت به آنها می شد. حضرت موسی با شكافتن شط نیل آنها را از قهر و سخط آل فرعون نجات بخشید.
ولی این قوم ایرادگیر بهانه جو به محض اینكه از آن مهلكه بیرون جستند مجددا در مقام انكار و تكذیب بر آمدند و گفتند : «ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنكه قدرت خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و علف به شكل و صورت دیگری بر ما نشان دهی.» پس فرمان الهی بر ابر نازل شد كه بر آن قوم سایبانی كند و تمام مدتی را كه در آن بیابان به سر می بردند برای آنها غذای ماكولی از من و سلوی فرستاد. پس از چندی از موسی آب خواستند . حضرت موسی عصای خود را به فرمان الهی به سنگی زد و از آن دوازده چشمه خارج شد كه اقوام و قبایل دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند.
آنچه گفته شد شمه ای از ایرادات عجیب وغریب قوم بنی اسرائیل بر حقیقت و حقانیت حضرت موسی بود كه گمان می كنم برای روشن شدن ریشه تاریخی ضرب المثل ایراد بنی اسراییلی كفایت نماید.
این به آن در
گاهی اتفاق می افتد كه افرادی در مقام قدرت نمایی بر می آیند و زیان و ضرر مادی یا معنوی می رسانند. شك نیستد كه طرف مقابل هم دست به كار می شود و تا عمل دشمن را متقابلا پاسخ نگوید از پای نمی نشیند. عبارت مثلی بالا هنگام عمل متقابل مورد استفاده قرار می گیرد.
مغیره بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگ های حدیبیه و یمامه و فتوح شام حضور داشت و یك چشم خود را در جنگ یرموك از دست داد و در جنگ های قادیسه و نهاوند و همدان و جز آن نیز شركت داشت. مغیره اول كسی بود كه پس از رحلت پیامبر اسلام از ماجرای سقیفه بنی ساعده آگاه گشت و جریان را به اطلاع عمر بن خطاب رسانید. شاید اگر هوش و تیزبینی او نبود مسیر تاریخ اسلام عوض می شد و خلافت در قبضه انصار مدینه قرار می گرفت. بعدها از طرف خلیفه دوم به حكومت بصره منصوب گردید ولی دیر زمانی نگذشت كه به زنا متهم شده نزدیك بود حد زنا از طرف خلیفه عمر بر او جاری شود كه به علت لكنت زبان احد از شهود زیادبن ابیه از مجازات و همچنین ولایت بصره معاف گردید.
مغیره بن شعبه یكی از عوامل غیر مستقیم در قتل خلیفه دوم عمر بوده است چه اگر غلام ایرانیش ابولولو بر اثر ظلم وستم وی شكایت به خلیفه نمی برد قطعا آن واقعه رخ نمی داد مغیره سالها حكومت كوفه را داشت و چون عثمان كشته شد گوشه نشینی اختیار كرد . در واقعه جمل و صفین شركت نداشت و لی می گویند در اجماع حكمین دست اندر كار بوده است. برای اثبات حب دنیا و مادی گری مغیره ی بن شعبه همین بس كه چون تشخیص داد علی ابن ابی طالب از دنیا روی بر تافته است جانب معاویه را گرفت و به سوی شام روانه شد.
در پیمان صلح بین امام حسن مجتبی و معاویه حاضر و ناظر بود و چون معاویه خواست عبد الله عمر و عاص را به حكومت كوفه بگمارد از باب خیر خواهی ! گفت : «ای پسر سفیان پدر را به حكومت مصر و پسر را به حكومت كوفه می گماری و خویشتن را در میان دو كف شیر شرزه قرار می دهی؟» معاویه از این سخن بیمناك شد و صلاح در آن دید كه مغیره را كماكان به حكومت منصوب دارد تا خسارت انزوار و گوشه نشینی چند ساله را از بیت المال كوفه جبران كند.
پس از چندی عمرو عاص به جریان قضیه و سعایت مغیره واقف شد و برای آنكه خدعه و نیرنگ مغیره را بلاجواب نگذارد به معاویه فهمانید كه پول در دست مغیره به سرعت ذوب می شود، مصلحت در این است كه دیگری عهده دار امر خراج كوفه گردد و مغیره فقط به كار نماز و اجرای احكام و تعالیم اسلامی بپردازد ! معاویه نصیحت امرو عاص را بكار بست و مغیره را تنها مسئول و متصدی كار جنگ نماز كرد.
دیر زمانی نگذشت كه بین عمرو عاص و مغیره بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمرو عاص نیشخندی زد و گفت : «هذه بتلك» یعنی «این به آن در ! »
به در می گوید دیوار بشنود
به منظور تحذیر یا تنبیه کسی به دیگری گوشه و کنایه زدن یا تغیر و پرخاش نمودن.
بوقش را زدند
عبارت بالا که غالبا از باب طنز وتعریض و کنایه گفته می*شود مراد از این است که فلانی روی در نقاب کشید و از دار دنیا رفت.
این مثل بیشتر در مورد مردگانی به کار می*رود که با وجود ثروت سرشار و زندگی مرفه منشا آثار خیر نبوده به زعم و گمان آن*که عمر جاودان دارند همه*چیز را صرفا برای خود و فرزندانشان می*خواسته*اند.
ضمنا این عبارت مثلی ناظر بر افرادی نیز خواهد بود که از مشاغل حساس برکنار شده کوس قدرت وتوانایی آنان فروکش کرده باشد.
اگر مرد یا زن بیماری به*هنگام شب از دار دنیا می*رفت با آهنگ مخصوصی که می*توان آن را به آهنگ عزا تعبیر کرد بوق می*زدند تا سکنه آن آبادی آگاه شوند و صبحگاهان در تشییع جنازه متوفی شرکت کنند.
دیر زمانی پس از انجام این مراسم اگر احیانا افراد بی*خبر از جریان مرگ آن شخص، از حال و احوالش می*پرسیدند مخاطب از باب طنز یا کنایه جواب می*داد بوقش را زدند یعنی ازاین دنیا رفت و روی در نقاب خاک کشید. این عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و اکنون نه تنها در مورد اموات و مردگان به کار می*رود بلکه درباره افرادی که از مشاغل حساس برکنار شده باشند نیز مورد استشهاد و تمثیل قرار می*گیرد ، فی*المثل می*گویند فلانی بوقش را زدند یعنی دیگر کاره*ای نیست و از گردونه خارج شده است.
به رخ کشیدن
هرگاه نیکی*ها و خدمات خود و همچنین بدی*ها و ناجوانمردی*های کسی را یکایک برشمرند و در معرض دیدش قرار دهند تا جای انکار و تکذیب باقی نماند به این عمل در اصطلاح عامه گفته می*شود «به رخش کشیدند» یا به عبارت دیگر «بالاخره فلانی به رخش کشید»، یعنی با ایراد حجت و برهان قاطع به طرف مقابل مجال انکار و تکذیب نداد.
اکثریت مردم ایران و سایر فارسی زبانان گمان می*کنند رخ همان چهره و صورت آدمی است و از اصطلاح به رخ کشیدن این طور باید استنباط کرد که مطلب مورد نظر از مقابل چهره و صورتش گذرانیده شد تا از نزدیک ببیند و دیگر مجال انکار و تکذیب نداشته باشد.
ولی آن*چه از گفتار اهل اصطلاح و آثار محققان بر می*آید از این رخ معنی چهره افاده نمی*شود. بلکه رخ در این مثل و اصطلاح یکی از مهره*های بازی شطرنج است که جهت نقش موثری که بازی می*کند در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمده است.
به خاک سياه نشاندن
عبارت مثلی بالا کنایه از بدبختی و بیچارگی است که در وضعی غیر متقربه دامنگیر شود و آدمی را از اوج عزت و شرافت به حضیض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند و مال و منال و دار و ندار را یکسره به زوال و نیستی کشاند.
در چنین موردی تنها عبارتی که می*تواند وافی به مقصود و مبین حال آن فلک زده واقع شود این است که اصطلاحا گفته شود: «فلانی به خاک سیاه نشسته» و یا به عبارت دیگر: «فلانی را به خاک سیاه نشانده*اند.»
در این مقاله بحث بر سر خاک سیاه است که دانسته شود این خاک چیست و چه عاملی آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوری که صاحب «معجم البلدان» نقل کرده، در نزدیکی بیت المقدس و شش میلی شهر رمله کوره*ای است به نام عمواس که :
«طاعون معروف سال هیجدهم هجری در روزگار خلافت عمر، در این ناحیه پدید آمده بود و از آن*جا به دیگر نواحی شام سرایت کرد. تعداد تلفات این طاعون را بیست و پنج هزار تن نوشته*اند.»
در این طاعون که به نام عمواس خوانده شده جمعی از اصحاب پیغمبر به اسامی «ابو عبیده جراح» و «معاذبن جبل» و «یزیدبن ابی سفیان» نیز هلاک شدند ولی «عمروعاص» آن داهی محیل و دور اندیش عرب چون وضع را وخیم دید با بسیاری از متعبان خویش از منطقه*ی عمواس گریخته جان سالم به در بردند.
مطلب مورد بحث ما این است که سال مزبور را «عام الرماد»، یعنی «سال خاکستر» هم نام نهادند و در این زمینه صاحب کتاب عجایب المخلوقات می*نویسد :
«... و بعد از آن عام الرماد، در آن سال خاک سیاه ببارید و بیست و پنج هزار آدمی در این سال بمرد. و این خاک در صحرا و در خانه ها و حجره*ها ببارید، تا مرد از جامه*ی خواب برخاستی بر خاک سیاه بودی. آن را عام الرماد گفتند.»
باهمه بله با من هم بله ؟
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ویژه افرادی که خدمتی انجام داده منشا اثری واقع شده باشند همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستی و قرابت و یا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجابت نماید و به معاذیر و موازین جاریه متعذر نگردد وگرنه به خود حق می*دهند از باب رنجش و گلایه به ضرب المثل بالا استناد جویند.
عبارت بالا که در میان طبقات مردم بر سر زبان*هاست به قدری ساده و معمولی به نظر می*رسد که شاید هرگز گمان نمی*رفت ریشه*ی تاریخی و مستندی داشته باشد، ولی پس از تحقیق و بررسی ریشه*ی مستند آن به شرح زیر معلوم گردیده است.
در حدود پنجاه سال قبل (یعنی نیمه*ی اول قرن چهاردهم هجری قمری) یکی از رجال سرشناس ایران (که از ذکر نامش معذوریم) به فرزند ارشدش که برای اولین بار معاونت یکی از وزارتخانه*ها را برعهده گرفته بود از باب موعظه و نصیحت گفت: «فرزندم ! مردمداری در این کشور بسیار مشکل است زیرا توقعات مردم حد و حصری ندارد و غالبا با مقررات و قوانین موضوعه تطبیق نمی*کند. مرد ---------- و اجتماعی برای آن*که جانب حزم و احتیاط را از دست ندهد لازم است با مردم به صورت کجدار و مریز رفتار کند تا هم خلافی از وی سر نزند و هم کسی را نرنجانده باشد. به تو فرزند عزیزم نصیحت می*کنم که در مقابل پاسخ هر جمله با نهایت خوشرویی بگو: «بله، بله». زیرا مردم از شنیدن جواب مثبت آن قدر خوششان می*آید که هر اندازه به دفع الوقت بگذرانی تاخیر در انجام مقصود خویش را در مقابل آن بله می*شمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعد ها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتیجه قسمت مهمی از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه «بله» مرتفع می*کرد. قضا را روزی پدر یعنی همان ناصح خیر خواه راجع به مطلب مهمی به فرزندش تلفن کرد و انجام کاری را جدا خواستار شد. فرزند یعنی جناب کفیل وزارتخانه بیانات پدر بزرگوارش را کاملا گوش می*کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع می*گفت: «بله، بله قربان !» پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صریحی بشنود پسر کماکان جواب می*داد : «بله قربان. کاملا متوجه شدم چه می*فرمایید. بله، بله!» بالاخره پدر از کوره در رفت و در نهایت عصبانیت فریاد زد: «پسر، این دستور العمل را من به تو یاد دادم. حالا با همه بله با من هم بله ؟!»
بالاتر از سياهی رنگی نيست
عبارت بالا هنگامی به کار برده می*شود که آدمی در انجام کار دشواری تهور وجسارت را به حد نهایت رسانیده باشد.
البته آن تهور و جسارتی در این*جا منظور نظر است و می*تواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتنی بر اجبار و اضطرار بوده عامل عمل را کارد به استخوان رسیده باشد. در این*گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطیر باز دارند جواب به ناصح مشفق این است که : «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.» از سیاهی منظورشکست یا مرگ است که می*خواهد بگوید از آن ترس و بیم ندارد.
پیداست وقتی که معلوم می*شود ممنظور از سیاهی چیست طبعا ریشه*ی تاریخی مطلب به دست خواهد آمد.
ریشه*ی عبارت مثلی بالا از دو جا مایه می*گیرد و دو عامل در به وجود آوردن آن موثر بوده است. یکی عامل فیزیکی و دیگری عامل تاریخی که البته در علت تسمیه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاریخی منظور نظر است نه عامل فیزیکی که کشف علمی آن قدمت چندانی ندارد. با این وصف، بی*فایده نیست که عامل فیزیکی آن هم دانسته شود.
عامل فیزیکی : به طوری که می*دانیم نور خورشید از مجموعه الوان مختلفه ترکیب و تشکیل شده است که چون بر جسمی بتابد هر رنگی که از آن جسم تشعشع می*کند جسم مزبور به همان رنگ دیده می*شود چنان*چه تمام رنگ*های نور خورشید از آن متصاعد شود جسم به رنگ سفید نمایان می*شود که روشن*ترین رنگ*هاست، ولی اگر هیچ رنگی از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشید را در خود نگه دارد در این صورت جسم به رنگ سیاه نمایان می*گردد. پس ملاحظه می*شود که رنگ سیاه از آن جهت که تمام رنگ*ها را در خود جمع دارد مافوق تمام رنگ*هاست و به همین سبب است که گفته*اند: «بالاتر از سیاهی رنگی نیست.»
عامل تاریخی : استاد سخن حکیم نظامی که گفته*اند: بالاتر از سیاهی رنگی نیست. داستانسرای نامی ایران راجع به ریشه*ی تاریخی ضرب المثل بالا در قسمت هفت پیکر از کتاب خمسه*اش داد سخن داده، واقعه*ی جالب و آموزنده از زندگانی بهرام گور ساسانی را به رشته نظم کشید که سرانجام به این شعر منتهی می*شود :
هفت رنگ است زیر هفت اورنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ
بوی حلوایش می*آید
عبارت مثلی بالا ناظر بر افراد معمر و سالمند و سالخورده است که آفتاب عمرشان به لب بام رسیده به اصطلاح دیگر بوی الرحمانشان بلند شده است.
یکی از مراسم و تشریفاتی که هم*اکنون پس از تغسیل و تکفین میت به عمل می*آید این است که به*هنگام تشییع جنازه یک یا چند نفر از خدمه (بسته به تمکن و شخصیت متوفی) مجمعه*ای پراز نان و حلوا بر سر می*گیرند و به عنوان پیش جنازه در جلوی تابوت حرکت می*کنند.
این نان و حلوا را که سابقا یک مجمعه گوشت گوسفند هم به آن اضافه می*شد در گورستان و کنار قبر تازه مرده بین افراد فقیر و بی*بضاعت تقسیم می*کنند تا دعای خیرشان موجب آرامش روح این مهمان تازه وارد به درون قبر گردد و در پرسشها و بازجوییهای اولیه که بر طبق روایات عدیده در درون قبر انجام می*پذیرد دچار وحشت و اضطراب و لغزش زبان نگردد.
پیران و سالمند به علت سبقت و پیشتازی بوی حلوایشان زودتر به مشام می*رسد یا به عبارت دیگر،نوجوان،جوان،و جوان،پیر می*شود و پیر در طی زمان و مهاجرت از این خراب آباد به دیار ناکجا آباد پیشتازی می*کند و به*همین مناسبت عبارت بالا در رابطه با سالخوردگان وپیران فرسوده مورد استناد و تمثیل قرار گرفته است.
باش تا صبح دولتت بدمد
این مصراع که از «کمال الدین اصفهانی» شاعر قرن هفتم هجری است در مواردی به کار می*رود که آدمی به آثار و نتایج نهایی اقدامات خود که شمه*ای از آن بروز و ظهور کرده باشد به دیده تامل و تردید بنگرد. در آن صورت مصراع بالا را بر زبان می*آوردند تا مخاطب به فرجام کارش با نظر اطمینان و یقین نگاه کند.
این مصراع بر اثر واقعه تاریخی زیر به صورت ضرب المثل درآمده است.
باری، به طوری که اهل ادب و تحقیق می*دانند همان*طور که امروزه از دیوان خواجه*ی شیراز فال می*گیرند قبل از آن*که صیت شهرت حافظ در مناطق پارسی زبان به اوج کمال برسد ایرانیان و پارسی زبانان از دیوان کمال الدین اصفهانی که قدمت و تقدم شهرت داشت فال گرفتند و حتی بعد از مشهور شدن حافظ نیز اگر احیانا دیوانش در دسترس نبود مانعی نمی*دیدند که دیوان کمال را به منظور تفال مورد استفاده قرار دهند، کما این*که در آن تاریخ که خبر قیام شاه عباس کبیر و حرکت وی از خراسان به سمت قزوین - پایتخت اولیه*ی سلاطین صفوی - در اردوی پدرش سلطان شایع شد سران قوم و همراهان سلطان محمد برای اطلاع و آگاهی از عاقبت کار و سرانجام مبارزه پدر و پسر که یکی به منظور از دست ندادن تاج شاهی و دیگری به قصد جلوس بر تخت سلطنت ایران فعایت می*کرده*اند دست به تفال زدند و از دیوان کمال اصفهانی که در دسترس بود یاری جستند.
اسکندر بیک منشی راجع به این واقعه چنین نوشته است.
«... بالجمله چون این خبر سعادت اثر در اردو شایع گشت همگان را موجب استعجاب می*گردید تا غایت در دودمان صفوی چنین امری وقوع نیافته بود. راقم حروف از صدر اعظم قاضی خان الحسینی استماع نمودم که در سالی که نواب سکندرشان در قراباغ قشلاق داشت خواجه ضیاء الدین کاشی مشرف آلکساندرخان به اردو آمده بود از من سئوال نمود که : «خبر پادشاهی شاهزاده کامران در خراسان وقوع دارد یا نه ؟»
من در جواب گفتم که: «بلی به افواه چنین مذکور می*شود اما هنوز تحقق نپیوسته.»
دیوان کمال اسماعیل در میان بود، خواجه مشارالیه احوال شاهزاده را از آن کتاب تفال نمود، در اول صفحه یعنی این قطعه برآمد :
خسرو تاج بخش و شاه جهان که زتیغش زمانه بر حذرست
تحفه چرخ سوی او هر دم مژده فتح و دولت دگرست
رای او پیر و دولتش برناست دست او بحرو خنجرش گهرست
آسمان دوش با خرد می گفت که به نزدیک ما چنین خبرست
که بگیرد به تیغ چون خورشید هر چه خورشید را بر آن گذرست
خردش گفت، تو چه پنداری عرصه ملک او همین قدر ست؟
نه، که در جنب پادشاهی او هفت گردن هنوز مختصرت
باش تا صبح دولتت بدمد کاین هنوز از نتایج سحر ست
با سلام و صلوات
با سلام و صلوات وارد شدن یا وارد کردن، کنایه از تجلیل و بزرگداشتی است که هنگام ورود شخصیتی ممتاز به مجلس یا شهر و جمعیتی نسبت به آن شخصیت به عمل می*آید.
فی المثل می*گویند: «فلانی را با سلام و صلوات وارد کردند»
یا به اصطلاح دیگر: «از فلانی با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد»
اما ریشه تاریخی این مثل :
اخلاق و عادات و سنن جوامع بشری در احترام به یکدیگر از قدیمی*ترین ایام تاریخی، همیشه متفاوت بوده است و هم اکنون نیز این احترام متقابل در میان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلی می*کند. بعضی*ها در موقع برخورد و ملاقات با یکدیگر درود و سلام می*گویند. برخی ضمن درود گفتن با یکدیگر دست می*دهند، که در حال حاضر این سنت و رویه در همه جا و تقریبا تمام کشورهای جهان معمول و متداول است.
هندی*ها کف دست*ها را به هم می*چسبانند و آن*ها را محاذی صورت نگاه می*دارند.
ژا پنی*ها خم می*شوند و تعظیم می*کنند.
بعضی اقوام در خاور دور بینی*ها را به هم می*مالند... و قس علی هذا.
در ایران قدیم بر طبق نوشته*های مورخین یونانی، احترام به یکدیگر با وضع حاضر تفاوت فاحشی داشت.
هرودوت درباره*ی اخلاق و عادات ایرانیان قدیم می*گوید : «وقتی در کوچه*ها به یکدیگر می*رسند از کردار آن*ها می*توان دانست که طرفین مساوی*اند یا نه، زیرا درود با حرف به عمل نمی*آید بل آن*ها یکدیگر را می*بوسند، و هرگاه طرفی از طرف دیگر خیلی پست*تر باشد به زانو در آمده پای طرف دیگر را می*بوسد.»
محقق معاصر آقای «علیقلی بهروزی» ضمن نامه*ی محبت آمیزی راجع به ریشه*ی تاریخی سلام و صلوات، نظر و عقیده*ی دیگری اظهار داشته*اند که عینا درج می*گردد :
«... از قرن*ها پیش هرگاه کسی به مکه و یا یکی از اعتاب مقدسه مشرف می*شد - و این توفیق عظیمی بود - وقتی که به شهر خودش برمی*گشت بیرون شهر اقامت می*کرد ویا قبلا به خانواده*ی خود روز ورود خویش را خبر می*داد و لذا عده*ی زیادی از اقوام و اقارب و دوستان و حتی اهل محل به پیشواز او می*رفتند. در شهرها کسانی بودند که آن*ها را «چاوش» می*نامیدند. یکی از این چاوش*ها را هم با خود می*بردند. این چاوش از همان*جا شروع می*کرد به اشعار مذهبی با صدای بلند و آواز خواندن. بعد از هر بیت مردمی که با او بودند صلوات می*فرستادند. این جمعیت با چاوش زائر را جلو انداخته تا خانه*اش او را با سلام و صلوات می*بردند. این ضرب المثل با سلام و صلوات از این رسم پسندیده که هنوز هم در روستاها و بعضی شهرک*ها رواج دارد گرفته شده است.»
بادنجان دور قاب چین
افراد متملق و چاپلوس را به این نام و نشان می*خوانند و بدین وسیله از آنان و رفتار خفت آمیزشان به زشتی یاد می*کنند.
اما ریشه*ی تاریخی آن :
در دو مقاله*ی آش شله قلمکار و سبزی پاک کردن، راجع به تشریفات آشپزان در زمان فتحعلی شاه و چگونگی تهیه و طبخ آش شله قلمکار در عهد ناصرالدین شاه قاجار تفصیلا بحث شد که برای اطلاع بیشتر می*توانید به دو مقاله*ی مزبور مراجعه کنید.
آن*چه که مخصوصا در آشپزان سرخه حصار در زمان ناصرالدین شاه قابل توجه بود و برای شناخت متملقان و چاپلوسان ریاکار که در هر عصر و زمان به شکل و هیاتی خود نمایی می*کنند آموزندگی داشت، موضوع سبزی پاک کردن و بادنجان دور قاپ چیدن از طرف وزرا و امرا و رجال قوم بود که با این عمل و رفتار خویش جلافت و بی*مزگی در امر تملق و چاپلوسی را تا حد پستی و دنائت طبع می*رسانیدند.
راجع به سبزی پاک کردن در مقاله*ای به همین عنوان بحث شد. اما دسته*ی دوم کسانی بودند که در امر طبخ و آشپزی مطلقا چیزی نمی*دانستند و کاری از آن*ها ساخته نبود. این عده که در صدر آن*ها صدر اعظم قرار داشت دو وظیفه*ی مهم و خطیر !! بر عهده داشتند :
یکی آن*که چهار زانو بر زمین بنشینند و مثل خدمه*های آشپزخانه بادنجان را پوست بکنند.
دیگر آن*که این بادنجان*ها را پس از پخته شدن در دور و اطراف قاب*های آش و خورش بچینند.
شادروان عبدالله مستوفی می*نویسد : «من خود عکسی از این آشپزان دیده*ام که صدر اعظم مشغول پوست کردن بادنجان، و سایرین هریک به کاری مشغول بودند.» این آقایان رجال و بزرگان کشور طوری حساب کار را داشتند که بادنجان*ها را موقعی که شاه سری به چادر آن*ها می*زد به دور قاب می*چیدند و مخصوصا دقت و سلیقه به کار می*بردند که بادنجان*ها را به طرزی زیبا و شاه پسند دور قاب*ها بچینند تا مسرت خاطر ناصرالدین شاه فراهم آید و نسبت به مراتب اخلاص و چاکری آن*ها اظهار تفقد و عنایت فرماید.
دکتر فورویه طبیب مخصوص ناصرالدین شاه می*نویسد: «... اعلیحضرت مرا هم دعوت کرد که در این آشپزان شرکت کنم. من هم اطاعت کردم و در جلوی مقداری بادنجان نشستم و مشغول شدم که این شغل جدید خود را تا آن*جا که می*توانم به خوبی انجام دهم. در همین موقع ملیجک به شاه گفت بادنجان*هایی که به دست یک نفر فرنگی پوست کنده شود نجس است. شاه امر را به شوخی گذراند و محمد خان پدر ملیجک تمام بادنجان*هایی را که من پوست کنده بودم جمع کرد و عمدتا آن*ها را با نوک کارد بر می*چید تا دستش به بادنجان*هایی که دست من به آن*ها خورده بود نخورد. بعد بادنجان*ها و سینی و کارد را با خود بیرون برد ...»
در هر صورت اصطلاح بادنجان دور قاپ چین از آن تاریخ ناظر بر افراد متملق و چاپلوس گردیده رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است.
باج سبيل
هرگاه با زور و قلدری به عنف از کسی پول وجنس بگیرند در اصطلاح عمومی آن را به باج سبیل تعبیر می*کنند و می*گویند : «فلانی باج سبیل گرفت»
در عصر حاضر که دوران زور و قلدری به معنی و مفهوم سابق سپری شده از این مثل و اصطلاح بیشتر در مورد اخاذی به ویژه رشاء و ارتشاء تعبیر مثلی می*شود.
اما ریشه*ی تاریخی آن :
انسان*های اولیه و غارنشین با ریش تراشی آشنایی نداشته*اند و مردان و زنان با انبوه ریش و گیس می*زیسته*اند. در کاوش*ها و حفریات اخیر وسایل و ابزاری شبیه به تیغ سلمانی به دست آمده که باستان شناسان قدمت آن را به چهار هزار سال قبل تشخیص داده*اند. ظاهرا مردمان آن دوره ریش و موهای خود را با همین تیغ*های ساده و ابتدایی کوتاه و مرتب می*کرده*اند نه آن*که از ته بتراشند.
مادی*ها و پارسی*ها در حجاری*های باستانی با ریش و موی بلند تصویر شده*اند و اتفاقا همین ریش و موی بلند باعث زحمت و دردسر آنان می*شد، چه یونانی*ها که ریش خود را می*تراشیدند در جنگ*های تن به تن ریش بلند سربازان ایرانی را به دست می*گرفتند و با ضربات خنجر آن*ها را از پای در می*آوردند.
در عهد اشکانیان سواران و جنگجویان پارت موی بلند و ریش انبوه داشته*اند ولی قیافه*ی پر هیبت، به خصوص فریادهای هول انگیز آنان به هنگام جنگ در سپاه دشمن چنان رعب و وحشتی ایجاد می*کرد که جرات نمی*کردند به جنگجویان ایرانی نزدیک شوند و احیانا ریش آنان را به دست گیرند.
خلاصه در آن روزگاران ریش و سبیل برای مردان و گیسوان بلند برای زنان ایرانی تا آن اندازه مایه*ی زیبایی و مباهات بود که چون می*خواستند گناهکاری را شدیدا مجازات کنند اگر مرد بود ریشش را می*تراشیدند و چنان*که زن بود گیسویش را می*بریدند.
ریش تراشیدن و گیسو بریدن در ایران باستان بزرگ*ترین ننگ شناخته می*شد و محکومی که چنین مجازاتی در مورد او اعمال می*شد تا زمانی که ریش یا گیسویش بلند شود از شدت خجلت و شرمساری جرات نمی*کرد سرش را بلند کند. اما ریش در عهد ساسانیان به قدر سبیل اعتبار و رونق نداشت.
ایرانیان در این عصر سبیل*های بلند داشتند و بعضا ریش را به کلی می*تراشیدند در صدر بعد از اسلام همان طوری که در مقاله*ی سبیل کسی را چرب کردن یاد آور شده*ایم سبیل از این رونق افتاد و ریش*های بلند و انبوه قدر و اعتبار یافت.
از نکته*های جالب تاریخ ریش و سبیل، مخالفت شدید شاه عباس پادشاه مقتدر صفوی با گذاشتن ریش بوده است و شاه عباس ریش بلند را خوش نداشت و در زمان او ریش*های بلند ترکان را ایرانیان سخت زشت می*شمردند و آن را جاروی خانه می*نامیدند.
با این ترتیب می*توان گفت ریش در زمان شاه عباس کبیر بازارش کساد شد و اعتبار سبیل از نو رونق یافت.
پس از این*که در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقبای سرکش داخلی را سرکوب کرد با صدور یک فرمان به همه*ی مردان ایرانی دستور داد که ریش*های بلند خود را از ته بتراشند. حتی روحانیون نیز از این دستور معاف نبودند اما گذاشتن سبیل آزاد بود و خود شاه عباس نیز در تصویرهایش با سبیل بلند و افراشته*ای دیده می*شود.
باری ، سپاهیان و سوار کهنسال دوران صفویه فقط دو سبیل بزرگ و چماقی داشته*اند. که مرتبا آن را نمو و جلا می*دادند و تا بنا گوش می*رسانیدند که مانند قلابی در آنجا بند می*شد. عشق و علاقه*ی شاه عباس به سبیل گذاشتن تا به حدی بود که «شاه عباس کبیر سبیل را آرایش صورت می*شمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق می*پرداخت.»
پیداست که همین اخذ جبری و به عنف و قلدری ستاندن موجب گردید که بعدها از معانی مجازی و مفاهیم استعاره*ای باج سبیل در مورد اخاذی و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثیل شده است.
باج به شغال نمی*دهيم
گاهی دور زمان و مقتضیات محیط ایجاب می*کند که آدمی به حکم ضرورت و احتیاج از فرد مادون و کم مایه*ای تبعیت و پیروی کند و دستور وفرمانش را بر خلاف میل و رغبت اطاعت و اجرا نماید.
ولی هستند افرادی که در عین نیاز و احتیاج زیر بار افراد کم ظرفیت نمی*روند و عزت نفس و مناعت طبع خویش را برتر و بالاتر از آن می*دانند که با وجود پاکدلان وارسته به دنبال روباه صفتان فرومایه بروند. تمام مال و خواسته را در پیش پای رادمردان می*ریزند ولی دیناری عنفا به دون همتان نمی*پردازند. جان به جانان می*دهند ولی قدمی در راه فرومایگان برنمی*دارند.
خلاصه« تاج به رستم می*بخشند ولی باج به شغال نمی*دهند»
باید دانست که ضرب المثل بالا به دلیلی که بعدا خواهد آمد شغاد صحیح است نه شغال. گو اینکه شغال در مقایسه با شیر ژیان به مثابه همان شغاد در مقابل رستم دستان است ولی صحیح ترین روایت در مورد ضرب المثل بالا همان شق اول است که به داستان تاریخی رستم و شغاد مرتبط می*باشد و در شاهنامه*ی فردوسی به تفصیل آمده است.
ذیلا اجمالی از آن تفصیل بیان می*شود :
در اندرون خانه زال، پدر رستم، کنیزک ماهرویی بود که خوش می*خواند و رود می*نواخت. زال را از آن کنیزک خوش آمد و او را به همسری برگزید. پس از مدت مقرر :
کنیزک پسر زاد از وی یکی که از ماه پیدا نبود اندکی
ببالا و دیدار، سام سوار وزو شاد شد دوده نامدار
ستاره شناسان و گنده آوران زکشمیر و کابل گزیده سران
بگفتند با زال و سام سوار که ای از بلند اختران یادگار
چو این خوب چهره بمردی رسد یگانه دلیری و گردی رسد
کند تخمه سام نیرم تباه شکست اندر آرد بدین دستگاه
همه سیستان زو شود پر خروش وز شهر ایران بر آید بجوش
زال زر از این پیشگویی غمگین شد و به خدا پناه برد که خاندانش را از کید دشمنان مفاسد بیگانگان محفوظ دارد. به هر تقدیر نام نوزاد را شغاد نهاد و به ترتیب و پرورش او همت گماشت. چون شغاد به حد رشد رسید او را نزد شاه کابل فرستاد تا در کشورداری و تمشیت امور مملکت بصیر و خبیر شود. شاه کابل دخترش را با وی تزویج کرد و در بزرگداشتش از گنج و خواسته دریغ نورزید. در آن موقع باج و خرابی کشور کابل (افغانستان امروزی) به رستم دستان می*رسید و همه ساله معمول چنان بود که یک چرم گاوی باژ و ساو می*ستاندند و برای تهمتن به زابلستان می*فرستادند.
چنان بد که هر سال یک چرم گاو ز کابل همی خواستی باژو ساو
وقتی که شغاد به دامادی شاه کابل درآمد انتظار داشت که برادرش رستم باج و خراج از شاه کابل نستاند و در واقع کابلیان باج به شغاد بدهند. اهالی کابل چون این خبر شنیدند از بیم سطوت رستم و یا از جهت آن*که شغاد را در مقام مقایسه با برادر نامدارش رستم مردی لایق و کافی نمی*دانستند همه جا در کوی و برزن و سروعلن به یکدیگر می*گفتند : «تا وقتی که رستم زنده است ما باج به شغاد نمی*دهیم»
بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر باشه بهتر این نمی خونه
هنگامی که کارفرما به کارگرش مزدی ناچیز بدهد و از او مؤاخذه کند که چرا خوب کار نکرده*ای یا وقتی که ارباب به نوکر خود پرخاش کند که فلان دستور مرا چرا خوب انجام ندادی و نوکر از مزد خود رضایت نداشته باشد، در جواب او این مثل را می*گوید.
سه نفر برای دزدیدن زردآلوی شکرپاره وارد باغی شدند. ولی در بین درختان آن باغ فقط یک درخت زردآلوی هلندر میوه داشت و از زردآلوی شکرپاره اثری دیده نمی*شد، به ناچار تن به دزدیدن نقد موجود در دادند. یک نفر از آن*ها برای تکاندن شاخه**ها بالای درخت رفت. دو نفر برای جمع کردن میوه در پای درخت ماندند. در این بین سر و کله باغبان از دور پیدا شد، دو نفری که در پای درخت بودند پا به فرار گذاشتند ولی چون فرصت نکردند از باغ خارج شوند یکیشان به زیر شکم الاغی که در گوشه*ی باغ بسته بود پناه برد. دیگری خود را در جوی کوچکی به رو انداخت و دراز کشید.
باغبان نزد اولی رفت و گفت : «مردک کی هستی و این*جا چه می*کنی ؟»
مرد جواب داد : «من کره*خرم»
باغبان گفت: «احمق نادان ! این خر که نر است»
گفت: «باشد. مانعی ندارد. من از پیش ننه*ام قهر کرده*ام آمده*ام پیش بابام»
باغبان پیش دومی رفت و گفت : «تو دیگر کی هستی ؟»
مرد گفت : «من سگم»
باغبان گفت : «این*جا چه می*کنی ؟»
گفت : «معلومه، سگی از این طرف عبور می*کرد. مرا اینجا گذاشت و رفت»
باغبان رفت پیش سومی که خود را روی درخت جمع و گرد کرده بود و پشت شاخه**ها قایم شده بود. گفت : «تو بگو ببینم کی هستی ؟»
گفت : «من بلبلم»
باغبان گفت: «اگر بلبلی یک نوبت آواز بخوان ببینم»
مردکه نره غول با صدای نکره و زشتی که داشت، بنای آوازخوانی گذاشت. باغبان گفت : «خفه شو ! بلبل که به این بدی نمی*خواند»
گفت : «احمق مگر نمی*دانی بلبلی که خوراکش زردآلو هلندر است بهتر از این نمی*خواند ؟»
پالان خر دجال شده
عبارت مثلی بالا هنگامی به کار می*رود که انجام کاری بیش از حد انتظار به طول انجامد و یا آن*که با همه*ی سعی و تلاش و مجاهدت، آن*جا که می*رود به پایانش نزدیک شده به طور کلی خاتمه پذیرد به مانع و مشکلی برخورد کند و دوباره، سه باره و چندباره از سر گرفته شود.
در چنین مورد صرفا از باب طنز و تعریض اصطلاحا می*گویند : «پالان خر دجال شده» وگاهی هم گفته می*شود «پالان خر دجال شده، شب می*دوزد صبح از هم وا می*شود».
این مثل در موردی به کارمی*رود که اجرای کاری زیاده ازحد انتظار طولانی شود یا هرچند درراه آن بکوشند هر دفعه به مانعی برخورد و ناتمام بماند.
طبیعی است لجاج و یکدندگی وخیره رایی و پیروی از عقل لجوج که به قول اهل اصطلاح نوعی از مهلکات غضبی است دست کمی از پالان خر دجال ندارد که نسنجیده و بدون تامل و تفکر می*بافند و هنوز دیر زمانی نگذشته همه و همه پنبه می*شود
پیراهن عثمان
بعضی افراد برای غلبه بر حریف به هر دستاویزی متمسک می*شوند و هر لغزش و اشتباه ناچیز از ناحیه*ی رقیب را گناهی نابخشودنی جلوه می*دهند.
تلاش آن*ها صرفا غلبه و پیروزی بر حریف نیست بلکه ناظر به این موضوع است که مبارزاتشان را قبلا توجیه کنند و هرگونه توهم و اشابه ذهنی را مرتفع نمایند تا اذهان و انظار دیگران را به سوی خود جلب کرده باشند.
به همین جهات و ملاحظات کوچک*ترین نقطه ضعف حریف را امری خطیر وکم*ترین انحراف را ذنبی لایغفر جلوه می*دهند.
در چنین موقع و مورد است که مثل بالا مورد استفاده قرار می*گیرد و ظرفا و گوشه نشینان از باب طنز و کنایه می*گویند : «فلانی مطلب ساده*ای را پیرهن عثمان کرد.» و یا به قول عرب زبان*ها «قمیص عثمان» کرد تا حریف را تخفیف و مدعایش را توجیه کرده باشد.
عثمان هفتاد سال داشت که خلافت به وی رسید. مردی ملایم و نرم*خو بود. مال اندیشی ابوبکر و عمر را نداشت. در صورتی که برای اداره کردن کشور پهناوری چون کشور اسلامی ! دقت و مال اندیشی از صفات لازم و ضروری است. نرم*خویی و ملایمت عثمان تا به جایی رسیده بود که عیاشی و اقسام لهو و لعب در مدینه شیوع یافت. چون عثمان در مقام جلوگیری برآمد گروهی از وی دلگیر شدند. بعضی از مسلمانان که جمعی از صحابه نیز از آن جمله بوده*اند به علل و جهات دیگر از عثمان دل خوشی نداشتند.
اباذرغفاری وعمار یاسر وعبدالله بن مسعود (ازبزرگان اصحاب پیغمبر) با عثمان سرگردان بودند و قبایل آن*ها نیز کینه*ی عثمان را در دل می*پرورانیدند. در ولایات نیز طبقه*ی سپاهیان و جنگجویان که غالبا با فقر و حرمان می*زیستند سخت دلگیر و ناراضی بودند.
این عوامل و اختلاف طبقاتی عمیقی که بین ثروتمندان و قریش و سایر طبقات مردم پیش آمد همه و همه دست به دست داده حس انتقاد و اعتراض بر خلیفه و دلگیری از روش او را پدید آورد و مردم را در مدینه و سایر ولایات اسلامی به تمرد و عصیان برانگیخت و زمینه را برای تبلیغات مخالفان مهیا نمود.
مردم مصربا شورش طلبان بصره و کوفه به سوی مدینه حرکت کردند و فتنه بالا گرفت. در بدو، مهاجمین آب را به روی عثمان بستند ولی علی بن ابی طالب برایش آب فرستاد و حسن و حسین و غلامش قنبر را برای حمایت به در خانه*اش گماشت تا به احترام دو سلاله پیغمبر کسی هجوم نکند و چنین هم شد وهیچ*کس جرات نکرد از آن راه هجوم ببرد ولی مخالفان عثمان چاره*ی دیگری اندیشیدند و از دیوار خانه بالا رفتند.
یک نفر به نام «غافقی» خلیفه*ی سوم را به یک ضربت بکشت و با ضربت دیگری انگشت «نانله» یا «نعیله» همسر عثمان قطع گردید. آن*گاه عثمان را گردن زدند و خانه*ی وی و بیت المال را غارت کردند و علی بن ابی طالب به خلافت رسید.
وقتی عثمان کشته شد و علی به خلافت رسید بعضی ازاصحاب مانند «سعد بن ثابت» و «ابوسعید خدری» که به عثمان متمایل بودند از بیعت با علی تخلف ورزیدند. بعضی کسان هم مانند «مغیره بن شعبه» به شام گریختند و با «معاویه» همدست شدند.
معاویه که از اقارب وبستگان عثمان بود وخود نیز داعیه*ی خلافت بلکه سلطنت در سر می*پرورانید برای آن*که مردم را علیه علی بن ابی طالب بشوراند به اشاره*ی «عمروعاص» راه*های مختلف در پیش گرفت که یکی از آن راه*ها این بود که علی را قاتل عثمان معرفی کرد وپیراهن خون آلود وی و انگشت بریده*ی همسرش نائله را که به وسیله*ی «نعمان بن بشیر» به شام رسیده بود در مسجد آویخت ودر انظار مسلمین قرار داد تا مظلومیت عثمان را مجوز عصیان خود قرار دهد.
غرض ازتمهید مقدمه*ی بالا این است که بدانیم چون پیراهن عثمان در تحریک مسلمین و انجام مقصود پلید معاویه نقش اساسی بازی کرد لذا برای کسانی که بخواهند با به دست آوردن دستاویزی از راه نادرست به مقصود برسند، مثل «پیراهن عثمان» را مورد استفاده قرار می*دهند.
پنبه*اش را زدند
اصطلاح بالا کنایه از این است که اسرارش را فاش و برملا کردند و به مردم فهمانیدند که توخالی است و چیزی در چنته ندارد. خلاصه آن طوری که بود (نه آن*چنان که می*نمود) شناسانیده و رسوا گردیده است.
یکی از مراسم جالب که در بعض اعیاد وجشن*ها ضمن سایر برنامه*ها اجرا می*شد، این بود که مسخره و دلقکی لباس مضحک می*پوشید که داخل و لابلای آن لباس پر از پنبه بود و قسمت*های لخت و عریان بدن او هم پوشیده از گلوله*های پنبه*ای بوده است که مسخره و دلقک را به صورت پهلوان پرباد و بروتی نشان می*داد.
این پهلوان نامدار ! با این ریخت مضحک با یک نفر حلاج که کمانی در دست داشت در مقابل تماشاچیان به رقص و پایکوبی می*پرداخت و حلاج در حال رقص و شلنگ اندازی کم کم پهلوان پنبه را با زدن کمان عور و برهنه می*کرد و این عمل را تا زمانی ادامه می*داد که تمام پنبه*های تن او بر باد می*رفت وچهره*ی واقعی و اندام نحیف و مردنی و استخوانیش نمودار می*گردید.
در واقع چون پهلوان پنبه از آیین پهلوانی چیزی نمی*دانست وازعلایم پهلوانی هم جز پنبه*های گلوله شده که او را به صورت یک پهلوان با سینه*های برجسته و بازوان سطبر نشان می*داد نشانی دیگرنداشت، لذا چون پنبه*اش را زدند دیگر چیزی از او باقی نمی*ماند تا اظهار وجود کند. به ناچار در مقابل شلیک خنده*ی تماشاچیان ازصحنه خارج می*شد و نوبت به پهلوانان واقعی می*رسید.
پته*اش روی آب افتاد
هرگاه راز و سر کسی فاش شود و به اصطلاح دیگر «طشتش از بام افتاده باشد» مجازا می*گویند : «فلانی پته*اش روی آب افتاد» یعنی اسرار مگویش فاش و برملا گردید.
آن*چه را که امروزه به نام جواز و گذرنامه و بلیط نامیده می*شود سابقا «پَتِه» می*گفته*اند. پته به منظور خروج از کشور همان است که تا چندی قبل به نام «تذکره» نامیده می*شد و در حال حاضر آن را گذرنامه و یا به اصطلاح بین المللی «پاسپورت» می*گویند که از طرف دولت متبوعه صادر می*شود و در کشور مقصد و مورد نظر به منزله*ی اجازه نامه*ی اقامت تلقی می*گردد.
پته دیگری در رابطه با موضوع این مقاله وجود داشت که به گفته*ی صاحبان فرهنگ*ها و فرهنگنامه*ها : «بند گونه*ای بود که در جای جای جوی*های نشیب دار می*بستند که هم آب نگاه دارد و هم جوی شسته نشود.»
در حال حاضر که تمام شهرها وغالب روستاهای کشور لوله کشی شده و از آب تصفیه شده*ی چاه*ها وچشمه سارها استفاده می*کنند، واژه*ی پته و پته بستن که از آن معنی و مفهوم بند بستن برجای جای جوی*های نشیب دار اسفاده شود مهجور و دور از ذهن می*باشد. ولی سابقا که لوله کشی نبود و آب مورد احتیاج شهرها در داخل جوی*های سرباز (نه سربسته) جریان داشت هرجا که لازم می*آمد مقداری از آب جاری به داخل کوچه*های مسیر یا خانه*های مسکونی جریان پیدا کند سد و بند کوچکی از جنس چوب به نام پته در داخل جوی خیابان یا کوچه قرار داده آب را به قدر کفایت (نه کم و نه زیاد) به داخل حوض و آب انبارخانه جریان می*دادند تا از آب حوض برای شستشوی ظروف و اثاثیه و ملبوس و از آب نیمه صاف آب انبار که قسمت عمده*ی گل و لای و اضافاتش رسوب کرده است برای نوشیدن و به کار بردن درامور خوراک پزی استفاده نمایند.
سابقا افرادی بودندکه در سال*های کم آبی و خشکسالی، احتیاج مبرم به آب برای پر کردن حوض و آب انبار به منظور رفع نیازمندی*های داخلی، آنان را وا می*داشت که در غیر نوبت به حقوق دیگران ***** کرده از آب سهمی و نوبتی آنان، سو استفاده کنند.
برای حصول این مقصود نیمه*های شب که تمام سکنه*ی آن محله و آبادی بر بستر راحت و آسایش غنوده بودند در داخل جوی پته می*بستند و آب می*بردند.
بدیهی است در آن نیمه*های شب کمتر کسی متوجه آب دزدی آن شخص می*شد، مگر آنکه فشار آب گاهی موجب گردد که پته*اش روی آب افتد یعنی فشار آب پته را از جایش کنده به جاهای دیگر ببرد که در این صورت ساکنان خانه*های پایین*تر پته را بر روی آب می*دیدند و راز و سرش بدین وسیله فاش شده قشقرق برپا می*شد و آبرویش برباد می*رفت.
پالانش کج است
هرکس درمعتقدات مذهبی و مبانی اخلاقی تغییر رویه دهد، درباره*اش به ضرب المثل بالا تمثل می*جویند و می*گویند، فلانی پالانش کج است که اگر طرف مورد بحث مرد باشد یعنی ایمان و عقیدتش خلل پذیرفته و اگر زن باشد به این معنی است که از طریق عفت و طهارت منحرف گردیده است.
آقایان روحانیون قبل از اختراع اتومبیل بر اسب و قاطر و غالبا دراز گوش سوار می*شدند و برای وعظ و خطابه و مهمانی به خانه این و آن می*رفتند که شاید هم اکنون نیز در بعضی از شهرهای کوچک و روستاها کماکان بر چهارپایان سوار شوند. بعضی از روحانی نماها (نه روحانیون واقعی) در عصر قاجاریه مردم را برای سواری می*خواستند تا مقاصد و نیاتشان را بدان وسیله به سر منزل مقصود برسانند. ضمنا می*دانید که پالان مرکوب به وسیله*ی تنگ اسب باید سفت و محکم بسته شده باشد تا بتوان بر آن سوار شد و سواری گرفت. اکر مرکوبی پالانش کج باشد خوب سواری نمی*دهد و راکب را به زحمت می*اندازد. معنی و مفهوم ظاهری و مجازی ضرب المثل بالا این است که طرف مورد بحث تغییر عقیده داده به مذهب یا مسلک دیگری متمایل شده است ولی مقصود باطنی و نهایی این بود که وی سواری نمی*دهد یعنی از ما گوش شنوایی ندارد. پس در این صورت باید طرد شود تا ایجاد زحمت نکند
پارتی بازی
هرگاه در کشوری قدرت تشکیلاتی وجود نداشته باشد و مصادره*ی امور و متصدیان مسول قائم به وجود خود نباشند، پیداست که توصیه و سفارش و اعمال نفوذ از طرف ارباب قدرت در چنین سازمان و تشکیلاتی نقش اساسی بازی می*کند و موجب می*شود که صالحان گوشه*ی عزلت گیرند و طالحان به مسندعزت نشینند.
این اعمال نفوذ و توصیه بازی*ها را در عرف اصطلاح ایران «پارتی بازی» گویند در حالی*که معنی و مفهوم لغوی این ضرب المثل با آن*چه را که مقصود و منظور ما می*باشد تباین کامل دارد.
پارتی (Party) لغتی است فرانسه به معنای حزب و پارتی بازی همان حزب بازی است که دردنیای امروز هیچ*گونه بحث و ایرادی بر آن وارد نیست.
پا را به اندازه گلیم خود دراز کن
روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند.
درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود که به فکر افتاد او هم از انعام شاه نصیبی ببرد، به این امید سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی که مرکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هریک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوریکه نصف بدنش روی زمین بود.
در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند. یکی از محارم شاه از او سوال کرد که : «شما در رفتن درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. اما در بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید ---------- فرمودید، چه سری در این کار هست ؟»
شاه فرمود : «درویش اولی پایش خود را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود.»
تخم بی نطفه جوجه نمی دهد
یعنی کاری که پایه و اساس ندارد ، ثمر نمی دهد.
تو نیکی می*کن ودر دجله انداز
مصراع مثلی بالا نیم*بیتی از ابیات روان و سلیس شیخ اجل سعدی شیرازی است که به دوشکل و صورت در دیوانش آمده شهرت و شیاع آن در افواه تا به حدی است که احتیاج به توضیح و تعبیر ندارد.
تفکر و تامل در این موضوع کافی است مدلل دارد که سعدی از این شعر مقصودی نداشت واصولا ماجرای جالبی انگیزه*ی شاعر ارجمند ایران در سرودن آن بوده است که ذیلا شرح داده می*شود .
«متوکل» خلیفه*ی جابر و سفاک عباسی که به تحریک وزیر ناصبی مذهبش «عبدالله بن*یحیی بن*خاقان» در عداوت و دشمنی با خاندان بنی*هاشم زبانزد خاص و عام می*باشد اخلاقا مردی عیاش وشهوت پرست بود و به جوانان صبیح المنظر نیز تعلق خاطر داشت.
یکی ازاین جوانان خوش سیما به*نام «فتح» بیش از دیگران مورد علاقه و توجه خلیفه قرار گرفت به* قسمی که دستور داد تمام فنون زمان را از سوارکاری و تیراندازی و شمشیربازی به او آموختند تا این*که نوبت به شناوری و شناگری رسید.
قضا را روزی که فتح در شط دجله شنا می*کرد تصادفا موج سهمگینی برخاست و جوان را در کام خود فرو برد. غواصان وشناگران متعاقبا به دجله ریختند و تمام اعماق آن شط را زیرورو کردند ولی کمترین اثری از جوان مغروق نیافتند.
چون خبر به متوکل رسید آن*چنان پریشان شد که از فرط اندوه و کدورت گوشه*ی عزلت گرفت و در به روی خویش و بیگانه بست :
« وسوگندان غلاظ یاد کرد که تا آن را بدان حال که باشد نیاورند و او را نبینم طعام نخورم.»
ضمنا فرمان داد که هرکس زنده یا مرده*ی فتح را پیدا کند جایزه*ی هنگفتی دریافت خواهد داشت. شناگران معروف بغداد همگی به* دنبال غریق شتافتند و زیر و بالای شط دجله را معرض تفحص و جستجو قرار دادند.
دیر زمانی از این واقعه نگذشت که عربی به دارالخلافه آمد و پیدا شدن گمشده را بشارت داد.
متوکل عباسی چنان مسرور و شادمان شد که سرتاپای بشارت دهنده را غرق بوسه کرد و او را از مال و منال دنیوی بی*نیاز ساخت. چون محبوب خلیفه را به حضور آوردند چگونگی واقعه را از او استفسار کرد.
فتح درحالی که از فرط خوشحالی در پوست نمی*گنجید چنین پاسخ داد:
« هنگامی که موج نابهنگام مرا برداشت تا مدتی در زیر آب غوطه خوردم و از سویی به سوی دیگر رانده می*شدم. با مختصر آشنایی که از فنون شناوری آموخته بودم گاهی در سطح و گاهی در زیر آب دجله دست و پا می*زدم. چیزی نمانده بود که واپسین رمق حیات را نیز وداع گویم که در این موقع موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد. چون چشم باز کردم خود را درحفره*ای ازحفرات دیواره*ی دجله یافتم. از این*که دست تقدیر مرا از مرگ حتمی نجات بخشید بسیارخوشحال بودم لیکن بیم آن داشتم که به علت گذشت زمان و براثرگرسنگی از پای درآیم. ساعت*های متمادی با این اندیشه خوفناک سپری شد که ناگهان چشمم به طبقی نان افتاد که از جلوی من بر روی شط دجله رقص کنان می*گذرد. دست دراز کردم نان را برداشتم و سدجوع کردم هفت روز بدین منوال گذشت و مرا در این هفت روز هر روزه ده نان بر طبقی نهاده می*آمد. من جهد کردمی و از آن دو سه گرفتمی و بدان زندگانی می*کردمی. روز هفتم بود که این مرد به قصد ماهیگیری به آن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره یافت با تور ماهیگیری خود بالا کشید. راستی فراموش کردم به عرض برسانم که بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت معین بر روی دجله می*آمد عبارت «محمد بن الحسین الاسکاف» دیده می*شد که باید تحقیق کرد این شخص کیست و غرض و مقصودش از این عمل چیست ؟»
متوکل چون این سخن بشنید فرمان داد در شهر و حومه*ی بغداد به جستجو پردازند و این مرد عجیب را هرجا یافتند به حضور آورند.
پس از تفحص و جستجو بالاخره محمد اسکاف را در حومه*ی بغداد یافتند و برای عزیمت به حضور خلیفه تکلیف کردند.
محمد اسکاف در جواب جریان قضیه نان گفت:
«برنامه*ی زندگی من از ابتدای تشکیل عائله این است که هر روز مقداری نان برای اطعام و انفاق مساکین کنار می*گذارم تا اگر مستمندی پیدا شود با آن سدجوع کند یا آنکه با خود به خانه ببرد و با اهل و عیالش صرف کند، ولی اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمی*آید. ازآن*جا که نان صدقه و انفاق را در هر صورت باید انفاق کرد لذا در این چند روزه قطعات نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه*ی مستمندان، به دجله می*انداختم تا اقلا ماهی*های دجله بی*نصیب نمانند.»
خلیفه وی را مورد تفقد و نوازش قرار داد و از مال و منال دنیا بی*نیاز کرد. ضمنا در لفافه*ی مطایبه به محمد اسکاف گفت:
« تو نیکی را به دجله می*اندازی بی*خبر از آن*که خدای سبحان آن را در خشکی به تو باز می*گرداند.»
«خواجه نظام الملک» سوال و جواب متوکل و محمد اسکاف را در قابوسنامه به این صورت نقل کرده که :
«خلیفه پرسید : غرض تو از این چیست ؟
گفت : شنوده بودم که نیکویی کن و در آب انداز که روزی بردهد.
تیری به تاریکی رها کرد
گاهی اتفاق می*افتد که کسی بی*گدار به آب می*زند و بدون مطالعه و دور اندیشی در اطراف و جوانب کار، به دنبالش روان می*شود.
عبارت مثلی بالا در ارتباط با این زمره از مردم دیر آمده وشتاب زده به کارمی*رود که از باب تعریض و کنایه می*گویند : «تیری به تاریکی رها کرد»، یعنی : «کورکورانه عمل کرد و مالا زیان و خسران دید.»
عبارت تیری به تاریکی رها کرد اختصاص به اعراب عصر جاهلیت دارد که البته تا دوران صدر و بعد از اسلام نیز ادامه پیدا کرده است.
توضیح آن*که کمانداران عرب همه ساله مسابقاتی ترتیب می*دادند تا کسانی که درعلم کمانداری و تیراندازی بهتر و بیشتر از دیگران ورزیدگی ومهارت دارند، برگزیده شوند.
طریقه و روش مسابقه*ی تیراندازی انواع و اقسام مختلف داشت که یکی از آن روش*ها تیری به تاریکی رها کردن بود به این ترتیب که سپر پولادینی را به دیوار نصب می*کردند وداوطلبان مسابقه در فاصله*ی معینی از دیوار مزبور، قبل ازغروب آفتاب می*ایستادند و سپر مقابل را کاملا از مد نظر می*گذرانیدند و سپس تامل می*کردند تا هوا کاملا تاریک شود و سپر مقابل مطلقا دیده نشود. در آن موقع هریک از داوطلبان با سابقه*ی ذهنی که از محل و موقعیت خود و سپر مقابل داشت سه تیر پیاپی به سوی هدف (سپر) رها می*کرد. اگر صدا بر می*خاست معلوم بود که تیر به هدف خورده، و گرنه به خطا رفته است. در واقع عبارت تیری به تاریکی رها کردن ماخوذ از این نوع مسابقه*ی تیراندازی اعراب است که بعدها به صورت ضرب المثل در آمده است
تفنگ حسن موسی هم نزد
آدمی برای تحقق آمال و آرزوهای خویش به هر وسیله*ای که متصور باشد توسل می*جوید.
وقتی که از همه طریق مایوس شد و آخرین مرجع امیدش هم نتوانست کاری انجام دهد به ضرب المثل بالا تمثل جسته می*گوید: «این تفنگ حسن موسی هم نزد» یعنی آخرین تیر ترکش هم به هدف اجابت اصابت نکرده است.
بهترین تفنگسازان اخیر ایران سه نفر بودند به اسامی «حاج مصطفی» و «حسن» و «موسی». حسن و موسی با یکدیگر شریک بودند و هرکدام در قسمتی از کارهای تفنگسازی تخصص داشتند لذا تفنگ*های ساخت آن*ها بهتر و دقیقتر از تفنگ*های حاج مصطفی و سایرین بوده است.
تفنگ ساخت حسن و موسی که اختصارا «تفنگ حسن موسی» گفته می*شد در هدف گیری مشهور بود که کمتر به خطا می*رفت. بدین جهت شکارچیان و تیراندازان غالبا تفنگ حسن موسی می*خریدند و اطمینان داشتند که در موقع تیراندازی بالا و پایین نمی*زند و دقیقا به هدف اصابت می*کند.
از آن*جایی که تفنگ حسن موسی مورد کمال اطمینان بود و شکارچیان با در دست داشتن این نوع تفنگ به موفقیتشان کاملا امیدوار بودند لذا چنان*چه احیانا تفنگ حسن موسی هم در نشانه زنی به خطا می*رفت موجب یاس و نومیدی تیرانداز و شکارچی می*شد و دیگر دست و دلش به شکار نمی*رفت و در پاسخ سوال کنندگان می*گفت : «تفنگ حسن موسی هم نزد» و معنی استعاره*ای آن کنایه از این است که همه چیز تمام شد و در انجام مقصود راه چاره و علاج دیگری متصور نیست
kheyli khob bod merci
ReplyDelete